معین آذری
معین آذری
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

فرزند تاریکی

ساحل دل آشوبه گرفته بود نمی دانست چه کند جمشید به او خیانت کرده بود اولین بارش هم نبود...

این آخری دیگر از کارهای جمشید خسته شد و پسرش را سقط کرد...

به پارک نزدیک خانه شان رفت تا برای آخرین بار به جمشید زنگ بزند و قال قضیه را بکند:

سلام....نمی خواهم در این باره صحبت کنم....زنگ زده ام تا خبری را به تو بدهم و این رابطه را تمام کنم...من پسرم رو سقط کردم...همان موقع که سرت مشغول بود باید حواست می بود که با این وضع زندگیمان خیلی دوام نمی آورد....

تلفن را قطع کرد.

پسری نوجوان که در آن نزدیکی بود مکالمه را شنید با خودش کلنجار رفت تا اینکه بالاخره جرات پیدا کرد با ساحل صحبت کند جلو رفت

-آن پسر گناه داشت

+پدرش دائم در حال خیانت بود...

-پسر به خاطر کار شما گریه کرد و مرد

+پسر در شکم من بود چگونه گریه کرد؟

-پسر غصه خورد و مرد جسمش نه روحش مرد و در حصرت دیدن مادرش پدر خاعنش و دنیای نه چندان زیبایش و غصه خوردن هایش و شادی کردن هایش ماند و با گریه مرد

+وای بر من

-و در آن لحظه بود که جهان تیره و تار شد زیرا یک انسان به ناحق جانش را از دست داد شاید اگر می ماند دنیا تغییر میکرد شاید اگر می ماند یک یا چند انسان را نجات می داد شاید اگر می ماند... نمی دانم شاید اگر زنده میماند هزار و یک اتفاق دیگر می افتاد...

+نه!اگر زنده می ماند مانند پدرش خاعن می شد.

-شاید ولی به کدامین سرنوشت؟به سرنوشت پدر یا به سرنوشت خودش؟چرا باید پسر به پای پدر خاعنش بسوزد چرا نباید ببیند آنچه را باید؟

+ادامه بحث را به صلاح نمیبینم

ساحل رفت و از جمشید طلاق گرفت و این پسر بود که با مرگش ساکت تر شد و تاریکی او را در آغوش گرفت و پسر را فرزند خود کرد....

و پسر نوجوان و ساحل و جمشید پسر را فراموش کردند و سرپرستی پسر را به تاریکی سپردند. . . .

:)


طلاقسقطفرزند تاریکی
تفکرات یه چهل تیکه ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید