همیشه این دلِ واموندهی من، رفاقتش با عقلم تیره و تار بود؛ بهتره بگم اصلا رفاقتی نبود. عقلم هم که ماشالله بیشتر اوقات پای تصمیمگیریش لنگ بود.
همهچیز از اون روزی شروع شد که من با واژهی آرزو آشنا شدم. گفتم با خودم که دیگه وقتشه، باید آرزو کنم.
بچه بودم و اصلیترین وسیلهای که همهی بچهها داشتند رو نداشتم، دوچرخه.
دوچرخه، آرزوم شد. کوچیک بود ولی برای یه بچهی هفت ساله اونقدرا هم کوچیک نبود.
هر روز بعد از مدرسه، میرفتم به دوچرخههای توی فروشگاه نگاه میکردم و بعد برمیگشتم خونه. هر روز بیشتر دلم میخواست ولی اتفاقی نمیفتاد. آرزوی خشک و خالیام هیچ ثمرهای نداشت. ذهنم تو گوشِ دلم میخوند که فایده نداره، دلم هم شور میزد. تصمیم گرفتم پولامو جمع کنم از پول توجیبیهایی که مامان بهم میداد. جمع کردم و کمتر کیک و تیتاپ از بوفهی مدرسه خریدم. یکی از همین روزها که برگشتم خونه، تو حیاط خونه یه دوچرخه دیدم. دوچرخهی نو. با دستای کثیفم چشمامو مالیدم تا ببینم درست میبینم، مطمئن شدم خواب نیست. مامان در رو باز کرد و گفت: بیا تو پسر! ببین چی واست خریدیم. ذوق که چه عرض کنم! انگار دنیا رو بهم داده بودند. پدرم لبخند زده بود و گفت: خوشت اومده؟ زبونم بند اومده بود، من از خوشحالی فقط کیفمو پرت کردم گوشهی حیاط و رفتم سراغش. پدرم داد زد: بلدی؟ گفتم: نه زیاد، ولی یاد میگیرم. بابا گفت: صبر کن الان میام. مامانم اومد پیشم بیخ گوشم گفت: این همه مدت هر روز بخاطر این دوچرخه میرفتی جلوی فروشگاه؟ پول تو جیبیاتو هم دیدم که هیچی نمیخوردی. فقط داشتم به اون دوتا چشمای مهربون توی این جهان هستی نگاه میکردم و خوشبختی رو حس می کردم. آرزوم نتیجه داد. اون لحظه بود که احساس کردم، میشه به آرزو رسید. حتما باید بخوایش و براش تلاش کنی. اون دوچرخه شروع رویاهای من بود. جسارتی داد که بتونم باز هم آرزو کنم. ولی خب توی زندگیم، همهی آرزوهام، پایان آرزوی دوچرخه نصیبش نشد. نرسیدم. مثل اکثرِ دوست و رفیق هام آرزو داشتم فوتبالیست بشم، نشدم. شاید اونقدر که باید واسش تلاش نکردم یا اونقدرها که باید آرزوم نبود. نمیدونم. اصلا چیشد انقدر داستان گفتم؟ آها آرزو! آرزو اسمش بود، از همون روزی که ضربان قلبم با دیدنش دوبرابر شد و داشت از سینهام میزد بیرون، فهمیدم آرزوم شده. از اون موقع تا حالا، رسیدن به آرزو بزرگترین آرزوی منه. این آرزوم یه فرقی با بقیه داره، این آرزوم حق داره من رو نخواد، ولی دوچرخه این حق رو نداشت. میتونستم بدستش بیارم ولی توی این مورد کمی پیچیدهست. عقلم میگه: ولش کن برو پی زندگیت. دلم میگه: بیخود، حق نداری جایی بری. فراموش نکن تو باید برای رسیدن به آرزوت تلاش کنی. ذهنم میگه گاهی تلاش بیفایدهست، ختم نمیشه به آرزوت. به جوونیت رحم کن و برو. دلم میگه: باید دلش رو بدست بیاری قطعا میشه. جنگِ این دوتا داره دیوونهم میکنه. ولی خب میدونم درنهایت دلم پیروزه.
ستایش باقری