نور اجازه نمیدهد تا پلکهایم را باز کنم و به آسمان نگاه کنم. چشم بسته جلوی پنجره در برابر نور مینشینم.
دیشب باران داشت سقف خانهی پدربزرگ را سوراخ میکرد امااکنون آفتاب زیبایی درآمده.
به تاریکی پشتِ پلکهایم خیره میشوم و اندکی بعد به پرتوی از نور که دزدکی از لایِ پلکهایم وارد چشمهایم میشود، توجه میکنم.
علیرضا مرا با آن صدای نتراشیده و نخراشیدهاش از احوالم بیرون میکشد. بیخ گوشم داد میزند: نکنه دیوونهای چیزی شدی؟!
همزمان که چشمانم را باز میکنم، به بازویش میزنم و میگویم: کر شدم! چرا داد میزنی؟
_ آخه زانوی غم بغل گرفتی!
+ کدوم زانو؟ کدوم غم؟
علیرضا طلبکارانه نگاهم میکند و میگوید: کمتر چرت و پرت بگو؛ فراموش که نکردی قولت رو؟
خودم را به آن راه زدم و میپرسم: کدوم قول؟
چشمانش عصبی میشود و نامم را با خشم به زبان میآورد: آرش!
لبخندی شیطنت آمیز میزنم و جواب میدهم: باشه، حواسم هست.
صدای مادربزرگ از اتاق میآید: آرش؛ علیرضا، بچهها یکی بیاد، سوزن برام نخ کنه.
همزمان که علیرضا به سمت اتاق میرود به او میگویم: نمیشه دومین روز سال دست از سرم برداری و از خر شیطون پیاده شی؟
برایم چشم و ابرویی بالا میدهد که نمیفهمم اخم است و یا به این معناست که حرفی نزنم تا داستانش لو برود.
از پلهها پایین میروم و وارد حیاط میشوم، آتوسا تا چشمش به من میخورد خودش را لوس میکند و میگوید: داداشیِ من! خوشتیپ!
بیحوصله جوابش را میدهم: باز چی میخوای ازم؟
چشمانش را شبیه گربهی شِرِک میکند و میگوید: میشه به مامان کمک کنی؟ دارن آش رشته میپزن، از صبح فقط دارم دستوراتشون رو عملی میکنم، منم آدمم، خسته میشم، مامانها رو نبین که هیچوقت خسته نمیشن، من یه دختر چهارده ساله بیشتر نیستم که! حالا اگه میشه؟ داداشی...
حرفش را قطع میکنم: بسه! باشه. حالا مثلا چی کار کردی! انگار کوه کنده!
تأیید را که میشنود، دستِ شیرین را میگیرد و دوتا یکی از پلهها را جوری بالا میروند که انگار از اسارت رها شده باشند!
مامان تا مرا میبیند، میگوید: آرش! زود برو کاسهی حبوبات رو بیار.
منِ از دنیا بیخبر میپرسم: کجاست؟
مامانِ فرز و همهفن حریفم میگوید: معطل نکن؛ اونجاست.
تا یک قدم سمتش برمیدارم میگوید: خودم برمیدارم، تا تو بری بیاری دو بار مهمونارو رو شام و ناهار میدیم.
میدانستم امشب اینجا شلوغ است و خیلیها دعوتند برای افطار و دید و بازدید و این حرفها ولی با این هیاهویی که به پاست انگار این مهمانی مهمتر از این حرفهاست. نمیدانم!
سیب زمینیها را برمیدارم و شروع میکنم به پوست کندن.
همزمان که سیبزمینیها را پوست میکنم به چهرهی توی هم رفتهی علیرضا خیره میشوم، دستی برایش تکان میدهم و او نزدیکم میآید و میگویم: زانوی غم بغل گرفتی؟!
پوزخندی میزند و میگوید: کدوم زانو، کدوم بغل؟!
یک چاقو به دستش میدهم و عین سرآشپزها میگویم: بشین؛ سبزی پاک کن. ببینم اون دختر میتونه روی تو و خونهداریت حساب کنه.
تا این را میشنود، با مشت به شانهام میزند و میگوید: هیس! نخود تو دهن تو خیس نمیخوره، نمیدونم این چه خریتی بود که کردم و به تو گفتم.
میخندم و جواب میدهم: اولین خریتت نبود، آخریش هم نیست.
کمی مکث میکنم و به آرامی میگویم: تو هم وقت گیر آوردی واسه عاشق شدن؟!
مادر علیرضا ما دوتا را تا میبیند، چشم نازک میکند و میگوید: دست بجنبونید! حرف که کار نمیشه.
آرام زیر لب میخندم و میگویم: هیچچیز از چشم زنعمو دور نمیمونه هیچی! فاتحهی خودت رو بخون علیرضا.
عمه هم کنار قابلمهی بزرگ آش میآید، او هم تا ما را میبیند، به حرف میآید: چهخبرها؟ علیرضا چهخبر از کنکور؟ درس میخونی دیگه؟ البته خوب میدونم عمه؛ انقدر باهوشی که! همش به شیرین میگم باید درسات عینِ علیرضا خوب باشه.
مادرِ علیرضا، سنجاق روسریاش را سفت میکند و میگوید: خدا از دهنت بشنوه خواهر! چندماه دیگه کنکور بده انشالله به حق همین روزهای عزیز، نتیجه بگیره بچهام. فکر و ذکرش درگیره؛ میبینم حالش خوش نیست.
من که دیگر نمیتوانم خندهام را جمع کنم رو به صورت علیرضا که وا رفته میگویم: چقدر هم که فکرش درگیر کنکوره!
علیرضا با پایش محکم به پایم میزند، آخی میگویم و خندهام را میخورم.
من از زیرِنظر عمه جا نمیمانم، مرا نشانه میگیرد و میزند: تو هم حواست باشهها! دو سال دیگه کنکورته!
من نمیتوانم مثل علیرضا ساکت و صبور باشم، میگویم: عمه، من خودم تقویم دارم خداروشکر.
عمه حواسش به آش و صحبت با مامان بود و اصلا حرفم را نشنید.
حیاط به کل عطرِ آش و سیر گرفته، سروصداها هم مدام بیشتر میشود، مادربزرگ با پیراهن گلگلی بلند و بهاریاش آش را به هم میزند و میگوید: همسایهمون، نقره خانم هم زودتر میاد یه سری بهمون میزنه.
چشمهای علیرضا گرد میشود؛ به سرعت دستم را میگیرد و مرا با خودش به خارج خانه و بیرون در میبرد.
علیرضا دوباره تکرار میکند: تو به من قول دادی! قول دادی کمکم کنی ببینمش.
_ آخه! فقط دیدنش چه فایده داره؟! باید بهش بگی.
چند قدمی برمیدارد و جلوی خانهی آن دختر میایستد، شقیقههایش را قدری میفشارد و میگوید: دیدنش چه فایدهای داره؟! تو نمیفهمی حالمو.
نزدیکش میروم، او را به پشتِ درخت بلندی که در آن کوچه است میبرم و میگویم: منظورم اینه، تا تو نگی خب اونم نمیدونه، معلوم که نیست ممکنه به خواستگارش جواب مثبت بده.
چشمانش را ریز میکند و میگوید: خواستگار؟!
_ منم مطمئن نیستم، یهچیزایی از مامان و عمه شنیدم.
محکم به سرش میزند و من درحالیکه از احوالش خندهام گرفته؛ ادامه میدهم: حالا نه به داره و نه به باره.
با چشمانِ غمگینش نگاهم میکند: باشه آقا آرش! نوبت من هم که میرسه.
میخندم و میگویم: ببین خودت رو! واقعا خندهدار شدی. چی بگم بهت آخه؟! نظرِ من رو اگه میخوای؛ راست و حسینی حرف دلت رو بگو.
البته میدونم ممکنه با روی گشادهی زنعمو و عمو طرف بشی ولی ببین من پشتتم؛ شوخی نمیکنم.
علیرضا میخواهد چیزی بگوید اما صدای پدربزرگ رَساتر میرسد و میپرسد: شما اینجا چیکار میکنید؟
لحظهای به خودمان نگاه میکنیم، پشت درخت، درحالِ پچپچ کردن. میدانم علیرضا نمیتواند دروغ بگوید؛ همهچیز را لو میدهد، همین چشمهایش که کاملا گویای همهچیز است، عجیب است که زنعمو هنوز نفهمیده.
البته من نه دروغ میگویم و نه راست میگویم: اومدیم هوا بخوریم، خونه از بس بوی سیر میده، خفه شدیم.
پدربزرگ وارد حیاط میشود، ما هم پشتِ او آرام راه میافتیم و داخل میشویم.
کارشان تمام شده بود، همه داخل خانه رفته بودند و حیاط خلوت بود.
پدربزرگ هم از پلهها بالا میرود و وارد خانه میشود.
من و علیرضا روی صندلیهای کنار باغچه مینشینیم و هر دو انگار زانوی غم بغل را کرده باشیم، به نقطهای خیرهایم. من به ماجرای علیرضا فکر میکنم، به اینکه چطور میتوانم کمکش کنم، او هم که واضح است به که و چه فکر میکند! او به نفسش میاندیشد.
آفتاب درحال غروب کردن است و باد خنکی میوزد. صدای در هر دویمان را از افکارِمان بیرون می کشد. شیرین میدود و به سرعت در را باز میکند.
نقرهخانم و دخترش وارد میشوند، علیرضا با دیدنش سرش را پایین میاندازد، با دیدن نفس، نفسش بند میآید. هردویمان سلامی میکنیم. نفس و نقرهخانم و مادربزرگ گوشهای از حیاط باهم درحال خوشوبش هستند.
علیرضا را میبینم، نگرانی و شوق همزمان در چهرهاش پیدا میشود؛ چشمانِ مشکیرنگش هنوز نفس را دنبال میکند.
نفس مانتویی صورتی رنگ و شالی کرمی رنگ بر سر دارد، کمی از موهایِ خرمایی رنگش از شالش بیرون آمده، اما علیرضا موهای مشکیاش مرتب است و پیراهنِ آبیِ آسمانیِ که برای عید خریده است خوب به تنش نشسته.
نقرهخانم به خانه میرود و به نفس میگوید: دختر تو برو آش رو به هم بزن.
نفس به سمت قابلمهی روی اجاق میرود، از طرفی دیگر مامان از پشت پنجره مرا صدا میزند: آرش! یهکم توی آش فلفل بریز. میتونی یا خودم بیام؟!
میخندم و میگم: خیالت راحت!
نفس با متانت و آرامش خاصی آش را به هم میزند، سمت علیرضا میروم و فلفل را دستش میدهم و میگویم: الان وقتشه.
او مردد جایِ فلفل را از دستم میگیرد و به سمت دیگِ آش میرود و کنار او میایستد.
من کمی با فاصله از آنها جلوی راه پله ایستادهام تا اگر کسی آمد سریع قضیه را جمعش کنم.
علیرضا مثل فلفلی که در دست دارد سرخ شده؛ به سختی لب از هم باز میکند و میگوید: نفسخانم! میخواستم یه چیزی بگم...
دوباره سکوت میکند، من از این فاصله هم میتوانم صدای قلبش را بشنوم، آندختر که جای خود دارد.
همزمان که دارد تلاش میکند عینِ بچهها به حرف بیاید، در آش رشته فلفل هم میریزد.
نفس سرش را پایین انداخته. علیرضا ادامه میدهد: من؛ شما یعنی... چهجوری بگم...
اندکی مکث میکند و بعد مطمئنتر ادامه میدهد: من فکر میکنم نه؛ یعنی مطمئنم که شما دختر خیلی خوبی هستید و من...
دوباره ترمز میگیرد. نفس سرش را بلند میکند، با شرم و خجالت خاصی میگوید: من هم فکر میکنم شما پسر خوبی هستید.
و بعد لبخند گرمی میزند. نیش علیرضا تا بناگوش باز میشود. من هم ناخودآگاه میخندم ولی وقتی چشمم به فلفلی میافتد که بیاندازه در آش ریخته میشود، لبخند بر لبم میماسد و داد میزنم" علیرضا! فلفل.
او حواسش را به فلفل میدهد و به سمت من میآید، آن را به دستم میدهد، در چشمانش فقط ذوق میجوشد، نهیبی به او میزنم و میگویم: تو با این ذهن تکبعدیت چطور میتونی زندگی کنی؟!
هوا کمکم تاریک میشود، مهمانها یکی پس از دیگری داخل خانه میشوند. مامان وارد حیاط میشود و همزمان که قاشقی از آش رشته را وارد دهانش میکند، علاوهبر زبانش چشمانش هم آتش میگیرد و میگوید: آرش! روسفیدم کردی؛ فقط یه کار بهت سپردم!
من نمیدانم چه بگویم، اینبار مثل علیرضا فقط سکوت میکنم. آشِ مادربزرگ، آتشین شد ولی میدانم آتشینتر از عشقِ آن دو نفر به همدیگر نیست.
پایان