ستایش باقری
ستایش باقری
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

انتظارِ امید


فروغ می‌خواندم آن‌لحظه که دیدمش، چشم از واژه‌‌ی عشق که برداشتم بلافاصله او را دیدم. خط نگاهِ او وصل می‌شد به عشق.
نشسته بودم اما دلم تمام قد قیام کرده بود، آرام نبود. بلند شدم و یک میز به او نزدیک‌تر شدم، در نزدیکیِ میزش نشستم. او اما تنها در گوشه‌ی کافه نشسته بود، جای دنجی را پسندیده بود.
با ذهنی که دیگر از کار افتاده بود دنبال راهی برای ارتباط با او بودم.
به‌ذهنم رسید، مثلا همان‌جا در همان کافه که کتاب به‌دست بودم، بیایم و نظرش را درمورد شعر و داستان بپرسم. خب! اصلا ایده‌ی خوبی نبود، چون این اولین بار بود که سمت کتابِ شعر رفته بودم آن‌ هم به پیشنهاد یکی از دوستان. آن‌وقت چه می‌توانستم به او بگویم یا چه نظری بدهم وقتی خودم هم نظر مبتدی دارم و صرفا لذت می‌برم. راهی دیگر به ذهنم رسید که همان‌ را در پیش گرفتم.
به باریستا که از دوستانم بود، گفتم که قهوه‌ی مرا برای او ببرد، انگار که اشتباهی اتفاق افتاده. آن‌وقت هم به او بگوید که شما این‌ را خواسته بودید و بعد هم من می‌آیم یک‌جوری سرِ حرف را با او باز می‌کنم.
رفیقم چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: چرا باید این کار احمقانه رو بکنم وقتی سه چهار نفر بیشتر اينجا نیستند و احتمال اشتباه کردن خیلی کمه.
گفتم: بخاطر من یه‌کاریش بکن.
نگاهم کرد و بی‌حوصلگی‌اش را نشانم داد اما قبول کرد.
من سرِ جایم نشستم و داشتم ادای کسانی را در می‌آوردم که درون کافه‌ کتاب می‌خوانند من هیچ‌گاه اینطور نبودم، دروغ چرا، اهل شعر نیستم، زیاد هم کتاب نمی‌خوانم ولی این کتاب، خوب می‌توانست نگاهِ خیره‌ی مرا به او پنهان کند، می‌توانستم نگاه ثابتم را میلی‌متری بپوشانم.
دوستم راهیِ میزش شد، صدایشان را می‌شنیدم، دختر گفت: من این‌ رو نخواسته بودم.
رفیقم تاکید کرد و گفت: نه شاگردم گفته شما این‌رو خواستید.
دختر دوباره حرفش را تکرار کرد و این‌بار من باید دست به کار می‌شدم، نفس عمیقی کشیدم، ذره ذره شجاعتم را جمع کردم و خجالت را دور.
نزدیک شدم و گفتم: شاگردت اشتباه کرده. این سفارش من بود.
رفیقم می‌گوید: ببخشید خانم.
من ادامه می‌دهم: ولی برای خانم بزارید. قابل شما رو نداره.
رفیقم قهوه‌ را جلویش می‌گذارد و می‌رود، او همان لحظه می‌گوید: نه، متشکرم من خودم چیزِ دیگه‌ای سفارش دادم.
_ خب چی میشه اگه این‌ رو مهمون من باشید؟!
لبخندی می‌زند می‌گوید: آخه مشکل اینه که من میونه‌ی خوبی با قهوه ندارم.
همچنان که سرِ پا بودم، گفتم: عجیبه! کافه اومدید ولی قهوه نمی‌خورید.
سکوت کرده بود، حرفی نمی‌زد. دلم نمی‌خواست ارتباط کلامیِ مان قطع شود، در همین چند جمله‌ی کوتاه در او غرق شده بودم و از جایم جم نمی‌خوردم. مردد گفتم: تنهایید؟!
گفت: امروز آره.
واژه‌ی "امروز" در جمله‌اش بنظرم معنی‌دار می‌آمد. به صندلیِ مقایلش اشاره کردم، باز هم مردد گفتم: می‌تونم اینجا بشینم؟
او هم لبخندی زد و گفت: بفرمایید.
در درونم با خودم در جدل بودم که درخواستم زشت و نادرست بود و نباید این‌کار را می‌کردم، انگار او را معذب کرده بودم اما من نمی‌خواستم از او دور بمانم.
گفت: شما هم انگار تنهایید!
گفتم: آره، گاهی اینجا میام، یه‌جور پاتوق شده برام ولی اولین باره شما رو می‌بینم.
می‌خواست حرفش را بزند که شاگردِ دوستم که نوجوان است و کاسه کوزه‌های نقشه‌ی من سر او خراب شده بود نزدیک آمد و دمنوشی روبه‌رویش قرار داد.
دختر ادامه داد: ولی قبلا یه‌بار اینجا اومده بودم،
همینجا نشسته بودیم.
می‌پرسم: با دوستتون؟
لبخند تلخی می‌زند و سر تکان می‌دهد. متوجه شدم این موضوعی‌ست که ناراحتش می‌کند. گفتم: ببخشید ناراحتتون کردم.
او سرش پایین بود.
مکث کردم و بعد ادامه دادم: ببخشید که خلوتتون رو خراب کردم.
از جایم مصمم‌تر از حالتی که بر روی همان صندلی نشسته بودم بلند شدم، او همان‌دم با غمی که در کلامش بود؛ گفت: اون بهترین رفیقم بود و دقیقا روی اون صندلی نشسته بود.
از جایش بلند شد و بی‌آنکه حرفی بزند، کیفش را برداشت و رفت که حساب کند و برود.
همانجا ماندم، وقتی برگشت نزدیکش شدم، گفتم: مراقب خودتون باشید.
سرم را پایین انداختم و ادامه دادم: و بهم لطف کنید و بیشتر به اینجا سر بزنید.
سرم که بالا آوردم، لبخند ملیحی روی صورتش بود، فاصله‌ام با او کمتر شده بود و از نزدیک‌تر بهتر می‌توانستم آن‌چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ را ببینم. گفتم: امیدوارم اینجا خاطرات قشنگ بسازید.
گفت: امیدوارم‌.
مردد به‌عنوان آخرین تلاشم گفتم: از آشنایی با شما خوشحال شدم، خانم؟!
باز لبخندی زد که این‌بار زیباتر بود، لبخندی که دندان‌های سفیدش را مشخص می‌کرد؛ گفت: شادی هستم.

گفتم: منم امیدم‌.
گفت: پس می‌بینمت آقا امید، یه‌روزی.
و رفت.
بعد از شنیدن جمله‌ی آخرش می‌‌توانستم بال دربیاورم. آن جمله به من امید و شوری وصف نشدنی داد، شوری که باعث می‌شود در هفته بارها به اینجا سر بزنم و سراغ او را بگیرم. گویا هنوز روزش نرسیده اما من همچنان منتظر شادی‌ام و یقین دارم که او برمی‌گردد.

پایان





کافهشعرعشقانتظارداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید