ستایش باقری
ستایش باقری
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

باران می‌بارید...

باران می‌بارید، جوری بی‌امان می‌بارید که آدم فرصت نمی‌کرد سرپناهی پیدا کند و زیرِ آن برود.
چاره‌ای نبود، من هم که از خدام بود زیر چنین بارانی راه بروم، آنقدر سرما در جانم نفوذ کند که این آتشی که بر جانم افتاده خاموش شود.
تلاشم بیهود بود، این آتش فقط توسط کسی خاموش می‌شد که خود آن را روشن کرده بود.
برایش از عشق گفته بودم، از زندگی و از مرگ.
این سه واژه را همواره به خود یادآوری می‌کردم، حواسم بود تا از هیچ‌کدامشان غافل نشوم. به گمانم همه چیز حول این سه مفهوم می‌چرخید مانند سه ضلع یک مثلث که اگر از یکی‌شان غافل شوی، همه چیز به فنا می‌رود.
تا قبل از آنکه با او آشنا شوم، با یادآوری مرگ و زندگی تلاش می‌کردم تا درک کنم فرصت کوتاهی دارم و باید از این زمان کوتاه استفاده کنم با این حال می‌‌دانستم این داستان یک‌ چیزی کم دارد، هنگامی که کتاب‌ها و رمان‌های عاشقانه می‌خواندم، بیشتر مطمئن می‌شدم که چیزی هست که من تجربه نکرده‌ام انگار یک ضلع از حیاتم را نیافته بودم تا آنکه عصرهنگامی که آفتاب در حال غروب کردن بود، دیدمش. همه‌ چیز از آن نگاهِ بی‌حس شروع شد و کم‌کم جان گرفت و جوری احساساتم را مال خودش کرد که گویی او همواره‌ در زندگی‌ام بوده، انگار از سال‌ها قبل و یا حتی از بدو تولد می‌شناسمش، گویی در ناخودآگاهم سال‌ها زندگی می‌کرده و من بی‌خبر بوده‌ام. آخر مگر می‌شود کسی که فقط یک سال می‌شناسی را آنقدر دوست داشته باشی؟
نمی‌دانم.
برایش از این سه مفهوم گفتم و او با شنیدن واژه‌ی مرگ ترش می‌کرد. مرگ برای من حکمِ آن را داشت که مفهوم زندگی را بفهمم اما برای او ترس و دلهره می‌آفرید. انگار اولین اختلاف‌نظرمان آنجا شکل گرفته بود. همان لحظه من هم به‌خاطر او از این مفاهیم دست کشیدم و به عشق رسیدم. عشقِ او اصل و پایه‌ی حیاتم شد.
باران می‌بارید، شبِ زیبا و عاشقانه‌ای بود، آدم دلش می‌خواست کل مسیر را در کنار یار زیر باران بدود و خنده‌هایشان در کل کوچه‌ها و خیابان‌ها پر شود. چنین به‌نظر می‌رسید، من هم با همین خیالات‌، آن شب را بهترین زمان برای دیدار با او می‌دیدم.
وقتی مقابلم پشتِ میز‌ نشست و قهوه‌ی همیشگی‌اش را سفارش نداد و آن لبخند همیشگی‌ را بر لب نداشت و سکوت کرده بود، احساس کردم قرار است یک جایی از وجودم فرو بریزد.
وقتی دهان باز کرد و از جدایی گفت، تمامِ وجودم فرو ریخت. اولش دیوانه‌وار خندیدم انگار که او این شوخیِ بی‌مزه را کرده که فقط حال و احوالمان را عوض کند، وقتی در برابر آن خنده‌ها گفت که آرام باشم و به خودم بیایم. فهمیدم که من مدت طولانیست که دیوانه‌ی او شده‌ام.
از جایش بلند شد، انگار که از من قطع امید کرده بود، می‌دانست با این‌حرف‌ها  آرام نمی‌شوم، تنها راهِ درآمدن من از آن چاه سیاهی، شنیدن صدایِ خودش بود وقتی می‌گفت: عزیزم، فقط یک شوخی بود.
حتی نمی‌توانم تصور کنم که بعد از شنیدن این جمله چقدر می‌توانستم خوشحال شوم و همه‌ چیز را فراموش کنم‌، حتی می‌توانستم تکه‌های شکسته‌‌ی‌ خود را هم ندید بگیرم.
او چنین حرفی نزد و مرا در آن‌جای همیشگی، پشتِ همان میز همیشگی در کافه‌ی مورد علاقه‌اش تنها گذاشت. من قهوه‌ی سرد خود را رها کردم و بیرون زدم.
باران می‌بارید، برخلاف خیالاتم نه عاشقانه بود و نه زیبا. دیگر هیچ ‌چیز زیبا نبود. وقتی او نباشد، چطور باران می‌توانست زیبا باشد؟


بارانعشقزندگیمرگجدایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید