بعضی مواقع میخواهم که هیچ کاری نکنم تا برای چند لحظه هم که شده به آرامش دست پیدا کنم.شاید تعریف هر کس از آرامش متفاوت باشه اما آرامش من...من واقعا نمیدانم. اصلا نمیدانم اگر قرار باشد در تمام بیست و چهار ساعت روز و هفته ها و ماه ها و سال ها آرامش داشته باشم زندگی چگونه است اما به نظر شیرین است .
باید تجربه اش کنم ولی خوب این سوال را یک بار دیگر هم از خودم پرسیده بودم. نه؟.
شاید آرامش نسبت مستقیمی با شادی داشته باشد .البته هر روز که بزرگتر میشوم میفهمم که شادی با هر چیزی نسبتی دارد ..وای نه اصلا شاید آرامش همان شادی است مثلاً ما در همان لحظه ای که فارغ از جهان هستی قهقهه سر میدهیم به هیچ چیز اظطراب آمیز فکر نمیکنیم .
پس تا حالا باید راه شادی ام را پیدا کنم تا با همان شاد شدن به آرامش برسم .اما متاسفانه من احساس میکنم خود درگیری دارم.یعنی حتی اگر کار هایی هم که مرا شاد میکنند انجام دهم باز هم صدایی در درونم میگویید که میتوانم مثلاً تکلیف هایم را انجام دهم تا ..واقعا نمیدانم ..شاید تا عقب نیافتم یعنی این میتواند در آن مواقع آرامش من را به هم بزند و یا حتی بعد از آن به من حس عذاب وجدان بدهد.یعنی هم شادی و هم آرامش من زود گذر هستند.
جالب است .آن موقع که احساس میکردم که هدفی ندارم و خودم را نمیشناسم فکر میکردم که با پیدایش آن ها میتوانم راهم را در پیش بگیرم و خوب حتما راه هایی هم که مرا شاد میکند پیدا میکنم(و پیدا کردم)و شاد میشوم اما هیچ گاه به این فکر نکرده بودم که همان اهداف میتوانند آرامش من را به آرامش زود گذر تبدیل کنند.
نمیدانم.آن قدر در نوشته ام از این کلمه استفاده کرده ام که حد ندارد اما خوب ندانستن چیز بدی نیست
.باید بگویم که اهداف اصلا چیز بدی نیستند و آرامش هم اصلا حسی همراه با عذاب وجدان نیست حداقل دوست دارم این را به خودم القا کنم
اگر بخواهم به شاید ها پناه ببرم,شاید این موضوعات این حس ها و همراهی آن ها بخشی از زندگی باشد این که آرامش و یا شادی را پیدا کنی ولی آن قدر سرگرم بهتر کردن همان زندگی باشی که یادت برود !؟
اگر بخواهم به شاید ها پناه ببرم,شاید این موضوعاتاین حس ها و همراهی آن ها بخشی از زندگی باشد این که آرامش و یا شادی را پیدا کنی ولی آن قدر سرگرم بهتر کردن همان زندگی باشی که یادت برود !؟که آرامش و یا شادی را پیدا کنی ولی آن قدر سرگرم بهتر کردن همان زندگی باشی که یادت برود !؟
اگر
اا