ایمان ،امید،انگیزه،شادی،
به نام خدای زیبایی ها
امروز روز خوبی بود از صبح که از خواب بیدار شدیم
همسرم پیشنهاد پیاده روی داد. من میدانستم پیاده روی کردن در خیابان با بچه ای در بغل چندان دلچسب نیست ولی به هر حال قبول کردم. از همان ابتدا بهانه های دخترم شروع شد تا سوار ماشین شدیم که تا نزدیکی بازار برویم و از آنجا پیاده رو شروع کنیم.
مامان تشنمه.... همسرم که میدانست این حرف او بهانه ای بیش نیست.بطری آب معدنی که شب از شدت سرما یخ زده بود به دخترم داد. هدا کمی از آن خورد و کنار گذاشت.
وقتی پیاده شدیم هدا دوباره شروع به شیرین زبونی کرد. با اینکه کمتر 4سال سن دارد. سربه سر من و همسرم میگذارد.به من میگفت تو مامان منی و میخندید من هم که رگ خنده اش را پیدا کرده بودم صدایم را کلفت میکردم و میگفتم دختر من مامانت نیستم.
خنده هایمان زیاد دوام نداشت. وخیلی زود تبدیل شد به بهانه ایندفعه هدا میگفت گشنمه و چون صبح زود بود هیچ مغازه و فروشگاهی باز نبود.و همین باعث شد تا گریه خدا بیشتر بیشتر شود.
خیلی زود وکمتر نیم ساعت به ماشین برگشتیم.تا به خانه بیاییم. در راه همسر پیشنهاد داد تا باهم به مغازه برویم و تصمیمی که قبلاً گرفته بودیم عملی کنیم.
همسرم از وضعیت چیدمان و نظافت مغازه راضی نبود و البته حق داشت من در نظم و نظافت مغازه ضعیف عمل میکردم. چون تمام فکر و هوش حواسم مشغول خرید و فروش بود.
باهم به مغازه اومدیم و همسرم از من خواست تا دخترم رو نگه دارم و خودش مشغول نظافت شد.
اگر بگویم نزدیک سه کیسه 50کیلویی اشغال از مغازه بیرون انداخته بود واقعا کم گفته ام چون من هر کیسه خال و نایلون استفاده شده ای را نگه میدارم این هم یک خصلت ذاتی است و مصداق ضرب المثل هر چیز که خوار آید یک روز بکار اید است
خلاصه بعد از 6ساعت زحمت بی دریغ همسرم واقعا میتوانم بگویم مغازه به بهترین شکل ممکن منظم وچیده شد.
در حین کار هم مشتری های خوبی داشتیم فروشمون از هر روز بهتر بود خلاصه ساعت سه بعد ازظهر که کارمون تموم شد حسابی گرسنه بودیم. که نهار از غیب رسید خاله هدا زنگ زد و گفت که نهار آبگوشت گذاشته و اضافی مونده و چون نزدیک مغازه بودن نهار مهمون خاله شدیم.