قبول شدم! اون رشته ای که میخواستم، ولی یه دانشگاه غیرانتفاعی. همون لحظه که اسم دانشگاه رو زیر اسم خودم دیدم، به خودم گفتم رابرت! تو باید بری سرکار.
چون دقیقا همین امسال این دانشگاه تصمیم گرفته بود شهریه ثابتش رو که باید هر ترم بصورت کامل پرداخت کنیم، به طرز بی سابقه ای بالا بکشه. خواهرم هم ترم آخر همین دانشگاه و یه رشته دیگه میخونه، و وای به حال جیب خانواده!
خلاصه خیلی به کار فکر کردم. از راه انداختن خانهبازی گرفته تا پاک کردن گل زعفرون. ولی دیدم نسبت به سرمایه اولیه و زحمتی که باید بکشم، حقوقش کفاف نمیده.
امشب یه اپ کاریابی نصب کردم. به قسمت ارسال رزومه که رسید، قفل کردم. واقعا من تو چه کاری تخصص دارم؟ کدوم مهارتم رو میتونم ارتقا بدم؟ استعدادم در چیه؟ تمام این ۱۸ سال داشتم چیکار میکردم؟
هیچی.
فقط درس خوندم. خانواده م منو از حواشی دور کردن تا بتونم یه کنج واسه خودم درس بخونم و به اون آینده و رشته ی دلخواهم برسم. رسیدم. اما الان میبینم شاید اون حواشی باعث رشدم میشدن. اشکال از خانوادهم نیست، اشکال از سیستم آموزشی مونه. ۱۲ سال جون میکنیم واسه یه آزمون ۲ساعته که آینده مونو بگیره کف دستش.
اونوقت مدیر و معلم دیگه نمیتونن روی EQ و هوش عاطفی-هیجانی دانش آموزشون سرمایه گذاری کنن. همه ی هم و غم شون میشه درس دادن و درس پسگرفتن.
که وقتی دانش آموزشون بالاخره به یه جایی رسید، بهش افتخار کردن، اونو الگوی بقیه بچه هاشون قرار دادن، خواست وارد جامعه بشه، ببینه هیچ مهارتی نداره. استعداداشم هنوز نشناخته. تازه باید توی ۱۸سالگی بره آزمون و خطا کنه ببینه چی کارا بلده بکنه، توی چه کارایی استعداد داره،.. که وقتی بیست و چندسالش شد تازه بتونه شغل و آینده شو پیدا کنه و گرموسرد روزگار رو بچشه. (این وسط باز درسم داره میخونه!) تو سی و چندسالگی هم اگه خدا خواست و قسمت بود ازدواج کنه.

این نویسندگی هم لطف خدا بود که شامل حالم شد و توی مصاحبه ها دستمو میگیره که رزومه م برق نزنه. اونم از کلاس اول یا دوم دبستان شکوفا شد.
فلش بک:
تقریبا ۱۰ سال پیش خواهرم که هفت سال ازم بزرگتره، توی این دفترایی که عکس مرغابی دارن یه رمان دلی مینویسه. منم از سر کنجکاوی میخونم. ولی چون نصفه بود، بقیه شو به کارگردانی خودم مینویسم.(چیز جدیدی هم نبود. تکرار مکررات بود.) ولی از طرف خانواده کلی تشویق میشم. انقدر چرت و پرت مینویسم تا دستم روون میشه و احساسم آزاد. کلاس دوم دبستان جشنواره نویسندگان فردا شرکت کردم و گویا جایزه هم گرفتم. (مامانم تعریف میکنه ولی من خیلی یادم نیست.)
اما نمیتونم بگم حتی توی اینم عالی هستم. اینکه زنگ انشا کلاسو با نوشته هات به دست بگیری و سه سال راهنمایی توو جشنواره احساسواژهها رتبه بیاری یا بچه های بقیه کلاسا تو رو با عنوان: "اون دختره که انشاهای خوبی مینویسه" بشناسن، دلیل نمیشه که توی اون رشته عالی و چهارستاره باشی. چون تاحالا دوره نویسندگی نگذروندی و احتمالا خیلی چیزا در این زمینه هست که نمیدونی. پس نهایتا سهستاره به خودت بده.
خب پس اینم از استعداد. بریم سراغ بقیه ی مهارتی اجتماعی:
توانایی برقراری ارتباط با اطرافیان؟ .....
توانایی مذاکره؟ ....
فن بیان؟ ....
پذیرش بازخورد؟ ....
توانایی حل مسئله؟ ....
کار تیمی؟ ....
تبادل نظرات؟ ....
پس چی؟ ..هیچوقت کسی نگفته بود اینا مهمن. همیشه اولویت درس بود. باز مدرسه ی ما خدا خیرش بده یه کلاسای فوق برنامه در این زمینه ها میذاشت، منِ خیرندیده تو اون کلاسا هم کتاب درسی میخوندم! چون کنکووووور داشتم. چون امتحان نهایییی داشتم.

آره. رتبهم خوب شد. رشتهم خوبتر. ولی هیچ مهارتی دیگه ای جز درس خوندن ندارم.