روزی روزگاری شاهزاده ای بود به نام جک . شاهزاده جک اصرار داشت تا با یک دختر زیبا ازدواج کند شاهزاده جک خیلی مغرور بود و فقط به خودش اهمیت میداد برعکس مادرش ملکه سانی که خیلی به نیازمندان کمک میکرد و همه دوستش داشتند . یک شب سرد و طوفانی شاهزاده جک صدایی از دروازه ی قصر شنید و رفت تا ببیند چه صدایی می اید . در را باز کرد و دختری را دید که صورتش را با پارچه ی سرخی پوشانده است و با صدای ضعیفی می گوید ( اقا لطفا به من کمک کنید بیرون خیلی سرده و دستانم دارد یخ می زند ) و دستان یخ زده اش را بیرون می اورد . شاهزاده جک نگاهی به دخترک می کند و می گوید ( خانم من نمیتونم دخترایی فقیر مثل تو رو به خونه بیارم . ) و در را می بندد و ملکه سانی که صدا را می شنود در را باز میکند و به دخترک میگوید .. عزیزم بیا تو چرا جلو ی در وایسادی دستات یخ زده و با مهربانی او را به قصر می اورد و کنار شومینه می نشاند . و به او می گوید چند سالته دخترم ؟ اسمت چیه ؟ و دخترک پارچه را بالا میکشد و می گوید .. اسمم میا ست و 21 سالمه و لکه سانی می گوید .. ت ت تو زیبایی بی نظیری داری صبر کن ه ه همینجا بشین و از خودت پذیرایی کن تا من برگردم و تند و سریع از پله ها بالا میرود و به ارامی در اتاق جک را باز میکند و می گوید جک . عزیزم یه دختر فوق العاده زیبا اون بیرونه که حتما ازش خوشت میاد و باهاش عروسی میکنی و با شاهزاده جک از پله ها پایین می اید . میا وقتی شاهزاده را می بیند دامن کوتاه و صورتی اش را بالا می اورد و تعظیم می کند و ملکه سانی هم با خوشحالی می گوید بهتره من برمتا شما یکم با هم باشید و به اتاق بالا می رود شب که می شود شاهزاده با خستگی پیش مادرش می رود و می گوید .. مادر اگر می خواهی که من با میا ازدواج کنم یه شرط دارم می خوام هوش این دختر رو بسنجم من 10 تشک برای او می ذارم و الکی بهش می گویم ما یک نخود زیر این تشک ها مخفی کرده ایم و اگر تو پیدایش کنی زن من میشوی و ملکه هم می گوید باشه و می رود تا بخوابد . فردا صبح سربازان میا را می اورند و میا روی تشک ها می خوابد و کمی فکر می کند و می گوید .. شاهزاده جک مادر من بهم یاد داده که هر کار می کنم دروغ نگویم حتی اگر به چیزی که می خواهم نرسم نظر من اینکه نخودی در کار نیست و از تشک ها پایین می اید و به شاهزاده نگاه می کند و شاهزاده با خوشحالی می گوید افرین تو زن من می شوی ؟ میا هم با افتخار می گوید بله و ان دو با خوبی و خوشی زندگی می کنند . پایان