حسنا
حسنا
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

یه داستان نه چندان نو:)

اصولا کسی که در شغل من وارد میشود، باید گوشی هایی داشته باشد متصل به هم تا در مواجهه با افاده های مشتری یا قصه پر غصه خانم ها، صحبت ها از این گوش داخل شود و از اون گوش بیرون برود. البته به تعدادی حالت صورت هم نیاز داری تا در مواجهه با مشتری از انها استفاده کنی. اها، واقعا!!، الکی میگی، نه بابا و غیره هم که عصای دستت هستند. وسایل را مرتب روی میز قرار میدهم. همه چیز را دقیق سر جای خودش میگذارم. دفتر نوبت دهی ام را باز میکنم. ده دقیقه تا امدن مشتری اول، خانم سختی مانده. ترجیح میدهم در این مدت چشمانم را ببندم و به حالت چرت وارد شوم.

با صدای اویز های بلوری بالای در، چشمانم را باز می کنم. خانم سختی ار در وارد میشود و ماسکش را پایین میکشد. لبخند گشادی روی لب دارد و فاصله دندان هایش مشخص است. ان دندان ها و چثه تو پر اش ترکیب با نمکی ساخته. منم در جواب با لب های تو رفته لبخندی میزنم و سلام میکنم. این خانم سختی ار ان خانم هاست که همیشه داستان تازه ای در چنته دارد. راستش تنها کسی است که موقع صحبت کردن، در خروجی گوشم را میبندم. صدای نازک و شیرینی دارد. یک بار به او گفتم که چرا با این صدای قشنگ تو کار دوبله ای چیزی نرفتید؟ خنده بی صدایی کرد و گفت:« صدای خاصی ندارم که!» بعد هم بحث را عوض کرد. منم چیزی نگفتم و دخالتی نکردم. خودش را روی صندلی ارایشگاه بالا کشید. قد کوتاهش باعث میشد پاهایش به رمین نرسند و بین زمین و هوا معلق بماند.

-اووووف دختر یک عالمه حرف دارم برات.

با اینکه سنش از من خیلی بالاتر بود ولی مثل دوستم با من صحبت میکرد. روسری اش را دراورد و لم داد توی صندلی. منم برس ابرو را برداشتم و رفتم سراغ ابرو هایش. شروع کرد:« اخ میدونی پریروز یه خانومه اومده بود از شوهرش طلاق بگیره. وای اینقدر ناز بود. پوستش گندمی بود با صورت دراز. نه خیلی درازها! خلاصه قشنگ بود. یه قدی ا داشت بلند بهش حسودیم شد. میخواست فرم طلاق پر کنه. ازش پرسیدم علت طلاقت چیه؟» خانم سختی مکثی کرد لبخند خشکی ادامه داد:« گفت ازم تعیف نمیکنه. بعد هم زد زیر گریه و عین ابر بهار ، بی صدا اشک میریخت. دلم واسش کباب شد. پاشدم یه لیوان اب دادم دستش و گفتم یعنی چی که ازت تعریف نمیکنه؟ گفت قبلا میگفت که شالت چقدر بهت میاد یا موهاتو که از پشت میبندی خیلی قشنگ میشی. یا درباره مزه غذام نظر میداد. الان هیچ نظری درباره هیچی من نمیده. گفتم باهاش حرف زدی؟ گفت باهاش حرف زدی؟ گفت اره ولی میگه این حرفا چیه و میزنه زیر خنده. بعدشم موضوع رو عوض میکنه. شش سال بود که ازدواج کرده بودن. راستش من خیلی سر در نمیارم. منو و شوهرم فقط یک سال و خورده ای باهم زندگی کردیم و بعدش توی تصادف اون مرد.» من این میدانستم.

-اره دیگه تو چند سال اول زندگیهم که همه چی گل و بلبل و عشقولانه است، چمیدونم من!

لبخندی زدم و سرم را یک طرف کج کردم. همانطور که داشتم رنگ ابرو را به هم میزدم، گفتم:« من ازدواج نکردم ولی به نظرم دلیل معقولی برای طلاق نیست. نمیدونم حسش چطوریه. شاید برای یه زن متاهل دردناک باشه این موضوع.» خانم سختی با هیجان روی صندلی جا به جا شد و گفت:« حالا ولش کن بذار اینو بهت بگم: یه مردی اومده بود اداره و میخواست تعیین ورثه کنه. مثل اینکه باباش مرده بود بعد پسر داییش جای این مرده رفته بود امارات و مال یایاس این مرده رو بالا کشیده بود...»

خودم را پرت کردم روی صندلی و دفتر را برداشتم. کار چهارمین مشتری هم تمام شده بود. مچ دستانم را مالش دادم. مشتری پنجم کمی دیر کرده بود. گردنم را چرخاندم تا سرِ حال بیایم. مینا دستیارم، مشغول اصلاح یکی از مشتریان بود. امروز صبح دیر امده بود. مثل اینکه بچه اش دیشب تب کرده بود و مجبور شدند ببرندش تا تست کرونا بدهد. خستگی در صورتش موج میزد و زیر چشمانش گود افتاده بود. اویز در به صدا درامد. زنی قد بلند از پشت پرده در ظاهر شد. مشتری جدید بود. نمیشناختمش. جلو امد و با صدای ارام و گرفته گفت:« رخساره شریفی هستم، نوبت داشتم.» دفتر را نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:« بله بفرمایید.» کیفش را روی مبل راحتی گذاشت و شالش را دراورد. موهای موج دار قهوه ای اش من را جذب کرد.

-چه موهای قشنگی دارین خانوم شریفی. حیف نیست این موهای بلند و خوشگل رو تا گردنتون کوتاه کنین؟

لبخندش را در اینه رو به رو صندلی ارایشگری دیدم. خستگی یخ زده ای در لبخندش بود.

-یه تنوع برای شوهرم خوبه.»

شانه و اسپری اب را برداشتم. قطرات اب روی تار تارهای قهوه ای و نازک موهایش نشستند. همانطور که داشتم پایین موهایش را شانه میکردم، زیر چشمی از توی اینه نگاهش کردم. عجیب بود که در ده دقیقه ای که امده بود، جر چند جمله کوتاه حرفی بین ما رد و بدل نشد. فقط اثار ان لبخند یخزده روی لبانش باقی مانده بود. نگاهش هم سمت کفش هایش بود. تصمیم گرفتم بی تفاوت به کارم برسم. من دم فضولی نبودم و نیستم. موهایش را لای انگشتانم گذاشتم و قیچی را انداختم بینشان.

-راضی هستین که بیرون خونه کار میکنین؟

اول از سوالش ماتم برد و بعد هم با من و من گفتم:«اره خب، از بچگی عاشق ارایشگری بودم. لبخندش را کش داد و دیگرچیزی نگفت. زمانی که مشتری حرف نمیزند، ذهنم مثل پروانه ای از دست بچه ی شیطانی فرار میکند وخیلی برایم سخت است که دوباره پروانه ام را در مشت اسیر کنم. در واقع صحبت های مشتری برای من هم خوبی هایی دارد. دست از دنبال کردن پروانه برداشتم. فکر های مختلف به ذهنم سرازیر شدند. مثل اینکه باید رنگ های جدید مو سفارش بدهم. یا اینکه به مینا بگویم سه شنبه مهمانی دعوتم و نمیتوانم به ارایشگاه بیایم. فکرعجیبی به سرم رسید. خانم بلند قد با چهره کشیده و پوست گندم گون. دوباره در اینه به چهره سرد و بغض اسیر در لبانش نگاه کردم.

پایان

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید