ویرگول
ورودثبت نام
امیداتابک
امیداتابک
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

پادشاه ستمکار

روزی روزه گاری در شهری پادشاهی زندگی میکرد که از مردم مالیات سنگین میگرفت این پادشاه ظالم روزی برای شکار وتفریح به جنگل رفت در آنجا در موقع خواب ماری آن را نیش زد.پادشاه را زود به قصر بردن از دست طبیب آن کاری بر نیامد پادشاه در حال مرگ بود ناگهان پزشک شهر آمد و به آن گفت من تو را معالجه میکنم و تو باید دیگر از مردم مالیات سنگین نگیری پادشاه شرط را قبول کرد و بعد از مدتی پادشاه با کمک پزشک خوب شد او دیگر سر براه شده بود و همچنین مهربان از هار کس به مقدار وسلش مالیات میگرفت داستان ما به پایان رسید امیدوارم از داستان خوشتون آمده باشه

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید