و توچه میدانی که محبت چیست
دلتنگی چیست
پریشانی چیست؟
اصلا پریشان شده ای؟؟؟
چند ماهی است زندگی برمن پریشان گشته و ابر بلاهمواره گسترده بر مواج ذهنم می بارد
تو کجای این غریبانگی ام فریاد زدی که میروی
دلتنگی ام تورا بیداد میکند
با هر رهگذر که فکرش را کنی ازتو گفتم
از تو و دیوانگی هایت
غریبانه در خیابان های شهر باتو زیستم
چه سرد بود ان دست هایی که آوردی و گرمی جانم را به او بخشیدم
با نیمه جانی سرد و بی هوش
باصدایی که دیگر برنمی خیزد
با نفس هایی که رو به تباهی میرود برای تو مینویسم که دلتنگم
که آغوش گرمت را میخواهم
که میخواهم بمانی و بمانی و بمانی ام
و چه غریب مبتلا به توگشته ام
کاش واژه هایم بی تاب نبودند
کاش قلب تپنده ی من بی تو هربار باامید فرداهای روشن نفس می کشید
حال تو رفته ای و من با ریشه هایی که در خاک سرد این شهر خاطرات مانده بی صدا میمیرم
برگ های سرسبزم هروز باخزان زندگی زرد و معنی عشق و مهربانی ام را رنگ میکند
کاش این بار رهگذر بارانی شب های پاییز خبر آمدنت را بیاورد
تو بازخواهی گشت
با آغوشی که برایم وطن خواهد شد
و شاید ان روز من در سردی زمستان خود مرده ام
و چه حیف است که محبوب دلفریب خود را نخواهم دید
اما تو با تمام شکوه خود نمایان شو
زیرا که ازتو به تمام جهانیان گفته ام
گلبرگ های رقصان پیچک به عشق تو هروز جوانه زده اند و پرستوها به امید امدنت به شهرمان کوچ کرده اند و چه حیف است اگر نیایی
باصدایی
دلتنگز