Taha
Taha
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

آرزوی هشتاد سالگی


مش رمضان یک هفته پیش به دِه برگشت ، پسرش پاپیچش شده بود که بعد از عمل به اینجا برگرد یعنی باید یک ماه در شهر میماند ولی تا آن موقع نوبت ۶۰ سال به بالا ها تمام میشد ، برگشته بود تا ۵ روز دیگر برایمان بخرد ، صبح قبل از اینکه کارگران بیایند ، قبل از اذان تا پرتگاه همراهی اش کردیم شناسنامه اش را داد و خودش را پرت کرد پایین لحظه ای با خودم گفتم کاش آن موهای زرد و سفید مال من میشد ولی چه میشد کرد؟ شناسنامه اش را کنار آن ۹ تای دیگر به دیوار کلاس زدیم ، کلاس اولی آنها را میشمردند از ده تا یک و از یک تا ده ، کلاس دومی ها اسم آنهارا مینوشتند، غلامرضا مرادی ، قربان فتحی و هشتای دیگر را ، کلاس سومی ها هم جدول ضرب را با ده حفظ میکردند . تخته را طوری تقسیم کرده بودیم که به همه برسد حتی کلاس اولی ها هم روی تخته مینوشتند ، همه مداد و پاک کن ها،همه دفتر های برند نور داخل صندوق خانه ما جا خوش کرده بودند ، نمیخواستیم درختان جنگل های دیگر به پای مداد و دفتر ها بسوزد. آن روز فقط نوه یک روزه مش رمضان حق داشت گریه کند ، بقیه از ترس شک کردن مامور ها ساکت ساکت بودند ، میخواستیم تظاهر کنیم دِه ما را بیماری گرفته ، اینطوری جسد چهار روزی در شهر میماند برای آزمایش بعدش هم میامد دِه تا دفن شود ، برای ۵ روز خبری از تامیون و جرثقیل نبود.

از تابستان قبل هر چقدر دانه آفتاب گردان داشتیم را کاشتیم ، بدون اینکه یکیشان را بشکنیم ، تا آخرین مرز بین جنگل و پوچی ، تا میتوانستیم بهشان آب دادیم حتی با تُفمان ، آن شیره های آفتاب گردان باید جرثقیل و تامیون ها را متوقف میکرد ، ولی خم به ابروشان هم نیاورد ، یکی از دانه ها را داخل جیبم قایم کردم ، میخواستم آینده که شد آنرا بکارم جایی که همه ببینند ؛اسم دِه را هم بگذارم "دِه آفتاب گردان" بعدش هرچه تخمه میداد مال من میشد، اما "دِه ده نفر" بهتر نیست؟ اگر "دِه آفتاب گردان " باشد که خودخواهی من را نشان میدهد.

در ۵ روزی که مش قربان برایمان خرید ، برای چهارمین بار به نامه اعتراض کردیم ولی هیچ ، هیچِ هیچ ،این هیچ را که میگویم ، میخواهد زندگی بعد از پنج روز پدر را ، سرنوشت تیله های گم شده ام را ، داخل سفره هایمان را، برکه خشک شده بدون اردک و ماهی، و خیلی ازچیز های دیگررا توضیح بدهد ، احسان که کلاس سومی بود گفت:(هیچ یعنی صفر) زهرای کلاس اولی گفت :(هیچ همان جنگل بدون درخته) ولی هیچکدامشان هیچ نبود ، هیچ ، آن طویله مش قربان بود که چیزی داخلش نمانده بود ،همان فلفی بود که دیر چیده شده بود چون آب نبود ،دودی بود که مادربزرگ با سیگارش قبل از رفتن پدر درست میکرد ، تمام قبر هایی برای درختان بود که جرثقیل و تامیون ها به جامیگذاشتند ، سوراخ ته سطل آبی بود که باعث شد پدر آخرین شامش را بدون آب بخورد، زهرا گفت : (هیچ همان جنگل بدون درخته).


شصت سال به بالا ها که تمام شدند ، نوبت چهل سال به بالا ها بود ، پدرم را قبل از اینکه کارگران بیایند ، قبل از اذان تا پرتگاه همراهی کردیم ، گفت : ( علی جان تو الان 8 ساله ای قول بده تا 80 سالگی این دِه رو نگه میداری) ، جوکی را از خاطرم گذارندم تا گریه نکنم ، فرق تا پرتگاه رفتن با قبر چه بود ؟ چرا هیچکسی گریه نمیکرد؟ حتما باید یک روزه میبودیم تا گریه کنیم؟حتما باید کفن میپوشید تا گریه مان بگیرد؟ شناسنامه اش را کنار بقیه شناسنامه ها به میخ زدیم ، زهراکه از احسان یاد گرفته بود گفت: (پنج پنج تا میشود بیست و پنج) . 5 روز دیگر را برایمان خرید ، جز مهراب 20 ساله که به تازگی سربازی اش را تمام کرده بود ، همه ما یا زن بودیم یا بچه. پدر که رفت پرت شدنش را تحمل نکردم . تا جایی که میتوانستم دویدم. جایی رفتم که کسی نباشد ، همه آن هیچ ها را فراموش کنم ، تا میتوانم گریه کنم ، طوری که زهرا گریه کرده بود تا خوابش ببرد ، طوری که احسان گریه کرده بود و با گچ آنها را پاک کرده بود ، طوری که سمانه اشک هایش را با مو های خرمایی اش پاک کرده بود ، میخواستم از طرف همه آنها گریه کنم ، به خاطرپدرم ، به خاطر همه پدر ها ، به خاطر آن همه درختی که کشته میشدند ، به خاطر گریه بچه یک روزه ، به خاطر موهای مش قربان ،برای آن همه هیچ. هوا تاریک نشده برگشتم خانه ، دیدم پری خانم ، سمانه را در حال گریه میکرد میکشد ، زجه ای پشت گریه اش میکشید و داد میزد :( نمیخواااااااام) ،زری خانم چندین کوزه را پشت سر هم پر میکرد ، خبری از سیگار کشیدن مادربزرگ نبود گفت :(این دونخ رو نگه میدارم واسه راه)، آقا معلم هم داشت پشت میزش به جنگل چشم میدوخت به نظر نمی آمد مثل قبل تر ها به کارگرها و تامیون ها فحش بدهد ، چند نفر دیگری هم داشتند اسب و قاطر ها را آماده میکردند ، حدسی زدم ، دویدم سمت خانه ، مادر روسری اش را روی زمین پهن کرده بود، چند تار موی سفید را که دیدم فهمیدم چقدر زود پیر شده ، زود تر از پرت شدن پدر ، گونه هایش آنقدری قرمز شده بود که سیب های باغ ما هم باید مداد قرمز را از او قرض میگرفتند ، حتی روسری قرمزش هم حرفی برای گفتن نداشت، لباس های هردوتای مان را طبقه به طبقه میچید ، چند تا گل میان لباس ها هم میگذاشت ، یاد حرف زهرا افتادم میگفت همیشه بوی گلاب کهنه میدهی ،مادرگفت:(کار از کار گذشته روله حتی اگه همه ما هم بمیریم کسی واسش مهم نیست) این را که شنیدم پدر را برای بار دوم کشتم ، اصلا شاید دفعه اول هم کار من بود ؟ کاش صبح آن روز پدر را نمیدیدم یا تامیون گفتن پدر از یادم میرفت ، کاش هرگز آن رویای 80 سالگی در دلم جوانه نمیزد یا ........ یا هرگز به این دنیا نمی آمدم ، کاش آن دانه لعنتی را میکاشتم ،کاش بیشتر به آنها آب میدادیم. ، کاش پدر آن شب آب میخورد، ای کاش افتادن اشک مادرم را از چانه اش را دم پرتگاه نمیدیدم، کاش کور میشدم و آن همه اشک را نمیدیدم ، کاش کر میشدم و آن حرف پدر را نمیشنیدم ، ای کاش بعد از آن همه گریه کردن هشتاد ساله میشدم مگر هشتاد ساله شدن چقدر غم میخواهد؟ کاش بیشتر از ۴۰ سال داشتم ، کاش همراه با پدر میپردیم پایین ، میخواستم عکس شناسنامه ام را زهرا ببوسد ، کاش سمانه میگفت برای آن همه آفتاب گردان چقدر زحمت کشیدم ، کاش مادر هیچ وقت پیر نمیشد ، کاش آنجا را ترک نمیکردیم.

مگر میشود برای این داستان هم پایان بنویسم؟




علیزهرا
از هر سو که بروی در پایان خط گورکن انتظار تورا میکشد. (ویکتور هوگو )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید