Taha
Taha
خواندن ۲ دقیقه·۱۵ روز پیش

برف سرخ

برف که می‌بارد هوا سردی بی امانش را از یاد میبرد ، تا بتواند خیلی از صداهارا خفه کند ، همان صدا هایی را که فردا کم کم زیر گل و لای برف خودنمایی میکنند ، سیاهی عجیب گل و لای ، گاه هم رنگ با سیاهی پاپاخ میشود که فقط فکر سیاهی ها را میپرواند ، گاه با دود بخاری خانه ها هم رنگ میشود ، گاه با سیاهی بخت ، سیاهی که زیر بهمن میماند و هرگز خود را تکان هم نمیدهد . گیج و گنگ خانه را با پاهایش متر میکرد ، شوخی نبود ، چند هزار مزرعه آنطرفتر ، خیلی دور بود ، خیلی ، اما دلش را همانجا بین بوته ها قایم کرده بود ، طوری که فقط خودش میدانست و خودش ، مال دیروز هم نبود ، خیال چندین ساله اش بود .

پاپاخ خود را کنار بخاری گذاشت ، تشری از چایی به قند زد ، قند را بین لب بالا و پایین قرار داد ، و چایی را بالا کشید ، وانمودش این بود که کسی از سردرگرم بودنش خبر نداشته باشد .آسیه داخل آشپزخانه ، نمیتوانست قلبش را خفه کند ، نگاهی به ساعت می انداخت ، نگاهی به برف ، و نگاهی به اجاق غذا ، میدانست یکبار یعنی یکبار ،

دوباره حرفش را بالا پایین کرد ، چایی را تا آخر بالا رفت ، کمرش را صاف کرد ، پاهایش را داخل کرسی برد و گفت:__ بهاره ، بیا .

+بله.

بهاره همه چیز را خوانده بود ، برف بیکاری داخل قلبش نمانده بود ، همه شان قلبش را میفشردند .

__ دخترم خودت هم میدونی ، رفتن تو به شهر دیگر صلاح تو نیست ، صلاح من هم نیست ، صلاح هیچکداممان ، آبرو چیزی نیست که بقالی خروار خروار بفروشه ، من هم آبرو دارم ، مادرت هم ، خواهرت هم ، دانشگاه رفتی که چی ؟ عوضش بچسب به زندگیت ، دو تا پسر بیار ، بفرستشون دانشگاه اگه من بهت چیزی گفتم؟ اونا برن انگار خودت رفتی ، زندگی همینه دخترم، حالا هم برو سرمه ای چیزی به چشت بزن ، خواستگار داری ، به پای هم پیر میشید ایشالا ، به سلامتی ، این قند را هم بخور ، اولین شیرینی عروسیته .

سر به زیر بود ، همانطور هم برگشت داخل اتاق ، آن لحظه به چه چیزی فکر میکرد ؟ به قند زیر پایش ؟ به سرمه داخل دهانش؟ به گل و لای ماشین خواستگار ؟ او هیچکدامشان را نمیخواست . نگاهی به برف های بیرون انداخت ، چه کسی برایش مهم است اولی با دومی چقدر فرق دارد ؟ او هم یکی از آن برف های شبیه به هم بود ، که آمدنشان مثل هم ، باریدنشان مثل هم ، ذوب شدنشان مثل هم ، یخ شدنشان هم مثل هم است .

.




پ.ن : داستان ، کاملا واقعی .

برف
از هر سو که بروی در پایان خط گورکن انتظار تورا میکشد. (ویکتور هوگو )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید