Taha
Taha
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

یاد باد

اواخر شهریور که میرسد ، یکهو پرت میشوم چند سال قبلتر ، حدودا ۸ سال یا بیشتر ، میروم و میرسم به بازار تربیت ، به لوازم التحریر فروشی هایی که سر از پا نمیشناسند ، به بوی پلاستیک که تازگی را تا هیپوتالاموس مغزت میبرد ، کلاس اولی هایی که کیف های تازه شان را انتخاب میکنند ، دفترهایی که چند صفحه ای از آنهارا نوشته ای و بقیه اش هم مانده برای سال جدید، مداد قرمزی که از همه کوتاه تر مانده و مداد رنگی سیاه که دست نخورده باقیمانده ، مهر ماه و تاسوعایی که همیشه صبحانه میدادیم ، شنیدن نوحه های تکراری همراه با بوی آهن زنگ زده ، غروب های پاییزی که دلت میخواهد خودت را داخل حوض آب پرت کنی و آفتاب تابستانی تورا خشک کند ، بعدش یخمک هایی که کامل یخ زده اند را با زانو بشکنی .

جمعه ای که قرار است فردایش مدیر مدرسه را ببینی به یاد می آوری ، همان مدیری که تازه موهایش را کوتاه کرده بود و همان کت خاکستری همیشگی را میپوشید ، با عینک سیاهی که معلوم نمیشد تو را میپاید یا بغل دستی ات را ، دست های سفید سفیدت را میدیدی و یاد داستان شنگول و منگول می افتادی ، دست هایی که از این به بعد قرار بود خودکار آبی‌ حسابشان را برسد . دلت برای چهارشنبه های بارانیِ آبان تنگ میشود ، روزی که باز باران با ترانه را خوانده ای ، و زنگ آخر نقاشی ای را که کشیده ای را پرت میکنی داخل سطل زباله . جمعه هایی که پدر خانه مانده و قرار است صبحانه را کامل بخوری ، و بعد از ظهر را بزنی به دل طبیعت و روز را با بوی دودی که از آن خوشت نمی آید به پایان برسانی و در مسیر برگشت دلتنگ خیلی چیزها شوی ، دلتنگ معلم سال قبلت ، دلتنگ پاک کنی که روز آخر به یکی از بچه ها دادی و هرگز آنرا ندیدی ، دلتنگ چوب خط های سال های قبل تر بشوی ، دلتنگی ات را با خودکار آبی که پدر وقتی خواب بوده ای برایت خریده و صبح وقتی داشتی کیفت را پر میکردی آنرا برداشتی بیشتر میکنی ، اما چه میتوان کرد؟. غروبی که خواب آلوده ای و دلت خواب طولانی تابستانی که تا ۱۱ صبح طول میکشید را میخواهد ، دلت میخواهد یکبار دیگر بروی سراغ فریزری که مثل امروزی ها شیشه نبود ولی پر از بستنی و بستنی عروسکی را بقاپی و به آب معدنی های یک و چند نفره بخندی ، درس را طوری حفظ کنی که با شنیدن چند کلمه اول جواب را کامل بگویی ، بار دیگر گچ را بکشی روی شلوارت و بشینی کنار همانی که چند سالی میشود دوست صمیمی ات بوده ، و تازگی ها متوجه رفتار جدیدش شده ای ، باز هم شکستن مدادی را که از دست افتاده را بشنوی ، منتظر بمانی تا غلط گیر دورهایش را بزند ، خودکار آبی لج نکند ، مطمئن شوی که نوشتن با خودکار سیاه در ورقه امتحانی مشکلی ندارد ،

(یکی دیگه هم شما اضافه کنید)

پ.ن: عکسی رو که میبینید چند روز پیش از چهار راه شریعتی گرفتم اگه اهل تبریز باشید حتما به خاطر بازار هم که شده گذرتون اونجا خورده ، یه پیرمرد حدود ۶۰ ساله فروشنده بود ، چرا یه نفر باید تو اون سن کار کنه ؟ ، وقتی کارت رو کشیدم عکس یه بچه رو تو گوشیش دیدم ، پرسیدم نوه شماست ؟ گفت آره ۷ تا نوه دارم هر چی که دارم رو قراره به اسم این بزنم البته شوخی میکنم ها هیچ فرقی نداره واسم ، همشون یکیه، هفت سالی میشد بچه دار نمیشدن ، بی توجه به همه چیز داشت عکس آخرین دوستش رو میدید اون هم در هم همه ای که هیچکسی واسش مهم‌نبود ، چقدر زیباست در لحظه زندگی کردن.

پدربزرگ برای بچه اولین دوست و بچه برای پدربزگ آخرین دوست بود.
آهنگی رو که شنیدید شاهکاری بود از جویی هیساشی در انیمه شهر اشباح به اسم one summer day.

پایان.


خاطره نامه
از هر سو که بروی در پایان خط گورکن انتظار تورا میکشد. (ویکتور هوگو )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید