اواخر شهریور که میرسد ، یکهو پرت میشوم چند سال قبلتر ، حدودا ۸ سال یا بیشتر ، میروم و میرسم به بازار تربیت ، به لوازم التحریر فروشی هایی که سر از پا نمیشناسند ، به بوی پلاستیک که تازگی را تا هیپوتالاموس مغزت میبرد ، کلاس اولی هایی که کیف های تازه شان را انتخاب میکنند ، دفترهایی که چند صفحه ای از آنهارا نوشته ای و بقیه اش هم مانده برای سال جدید، مداد قرمزی که از همه کوتاه تر مانده و مداد رنگی سیاه که دست نخورده باقیمانده ، مهر ماه و تاسوعایی که همیشه صبحانه میدادیم ، شنیدن نوحه های تکراری همراه با بوی آهن زنگ زده ، غروب های پاییزی که دلت میخواهد خودت را داخل حوض آب پرت کنی و آفتاب تابستانی تورا خشک کند ، بعدش یخمک هایی که کامل یخ زده اند را با زانو بشکنی .
جمعه ای که قرار است فردایش مدیر مدرسه را ببینی به یاد می آوری ، همان مدیری که تازه موهایش را کوتاه کرده بود و همان کت خاکستری همیشگی را میپوشید ، با عینک سیاهی که معلوم نمیشد تو را میپاید یا بغل دستی ات را ، دست های سفید سفیدت را میدیدی و یاد داستان شنگول و منگول می افتادی ، دست هایی که از این به بعد قرار بود خودکار آبی حسابشان را برسد . دلت برای چهارشنبه های بارانیِ آبان تنگ میشود ، روزی که باز باران با ترانه را خوانده ای ، و زنگ آخر نقاشی ای را که کشیده ای را پرت میکنی داخل سطل زباله . جمعه هایی که پدر خانه مانده و قرار است صبحانه را کامل بخوری ، و بعد از ظهر را بزنی به دل طبیعت و روز را با بوی دودی که از آن خوشت نمی آید به پایان برسانی و در مسیر برگشت دلتنگ خیلی چیزها شوی ، دلتنگ معلم سال قبلت ، دلتنگ پاک کنی که روز آخر به یکی از بچه ها دادی و هرگز آنرا ندیدی ، دلتنگ چوب خط های سال های قبل تر بشوی ، دلتنگی ات را با خودکار آبی که پدر وقتی خواب بوده ای برایت خریده و صبح وقتی داشتی کیفت را پر میکردی آنرا برداشتی بیشتر میکنی ، اما چه میتوان کرد؟. غروبی که خواب آلوده ای و دلت خواب طولانی تابستانی که تا ۱۱ صبح طول میکشید را میخواهد ، دلت میخواهد یکبار دیگر بروی سراغ فریزری که مثل امروزی ها شیشه نبود ولی پر از بستنی و بستنی عروسکی را بقاپی و به آب معدنی های یک و چند نفره بخندی ، درس را طوری حفظ کنی که با شنیدن چند کلمه اول جواب را کامل بگویی ، بار دیگر گچ را بکشی روی شلوارت و بشینی کنار همانی که چند سالی میشود دوست صمیمی ات بوده ، و تازگی ها متوجه رفتار جدیدش شده ای ، باز هم شکستن مدادی را که از دست افتاده را بشنوی ، منتظر بمانی تا غلط گیر دورهایش را بزند ، خودکار آبی لج نکند ، مطمئن شوی که نوشتن با خودکار سیاه در ورقه امتحانی مشکلی ندارد ،
(یکی دیگه هم شما اضافه کنید)
پ.ن: عکسی رو که میبینید چند روز پیش از چهار راه شریعتی گرفتم اگه اهل تبریز باشید حتما به خاطر بازار هم که شده گذرتون اونجا خورده ، یه پیرمرد حدود ۶۰ ساله فروشنده بود ، چرا یه نفر باید تو اون سن کار کنه ؟ ، وقتی کارت رو کشیدم عکس یه بچه رو تو گوشیش دیدم ، پرسیدم نوه شماست ؟ گفت آره ۷ تا نوه دارم هر چی که دارم رو قراره به اسم این بزنم البته شوخی میکنم ها هیچ فرقی نداره واسم ، همشون یکیه، هفت سالی میشد بچه دار نمیشدن ، بی توجه به همه چیز داشت عکس آخرین دوستش رو میدید اون هم در هم همه ای که هیچکسی واسش مهمنبود ، چقدر زیباست در لحظه زندگی کردن.
پدربزرگ برای بچه اولین دوست و بچه برای پدربزگ آخرین دوست بود.
آهنگی رو که شنیدید شاهکاری بود از جویی هیساشی در انیمه شهر اشباح به اسم one summer day.
پایان.