مهمان پشت سر هم قدح ها را سر میکشید لبی برای خوردن نداشت مجبور بود چشمش را سیر کند این دفعه مهمان خانه مهنا شده بود ، اولین عروسکش را همین چند سال پیش وقتی تازه چهار ساله میشد گرفت ،آن روز پدر به ناچار حقوق ماه آتی را نصفه گرفت ، نصف دیگرش را هم به کامران حمال سپرد یک جعبه سیب بیاورد ، در راه خانه از اینکه دستش پر بود و کینه های زخمش عمیق و عمیق تر میشدند ، لذت میبرد ، میدانست که سنگ تمام را گذاشته ، همان سنگ صبور ، یک چیز دیگر هم بود ، آن هم عروسک موسیاه مهنا .
مهمان مثال تیک تاک ساعت همیشه ناپیدا بود مگر در سکوت ، وقتی که از همه حرف ها خسته ای ، وقتی که دست از همه چیز شسته ای ، وقتی که میخواهی قامتت را کج کنی و به شهرآشوب درونت فکر کنی ، میخواهی کر شوی . مهمان لم داده بود و قدح ها را پشتسر هم بالا میرفت ، سماور میجوشید طوری که میخواست خودش را ذوب کند ، نه مهنا نای آواز دادن داشت ، نه پدر نای داد و نه مادر حوصله کار .
مهمان چشمان همه را مال خود میکرد ، چشمان عروسک را ، چشمان عکس های آلبوم را ، چشمان گوینده تلویزیون ، گوینده ای که چند خانه آنورتر چشمان خودرا نثار همسایه میکرد ، قدری بلند حرف میزد که نمیتوانستی نفیر مهمان را بشنوی، کو چشم مناسب ؟ کو صبر شکنی که بتواند سنگ را بشکند ؟
چیزی برای بلعیدن مهمان نمانده بود، نه چیزی برای دیدن ،نه آبرویی برای خریدن ، نه دلی برای جستن چشم های گم شده، این سماور بود که تند تند میغرید شاید بتواند کلاغ هارا فراری دهد ، تنها چیزی که مانده بود سه جفت چشم بود ، چشمانی که رفته رفته سیاهی را مال خود میکرد ، مثل سیاهی کلاغی که تنها موجود زنده قبرستان هاست ، مثل همان شبی که برفک سایه گسترده و نایی برای نای نمانده ، سنگ صبور تا کی میخواهی بیخیال و باشی و صبور ؟