Taha
Taha
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

یک جعبه سیب

مهمان پشت سر هم قدح ها را سر میکشید لبی برای خوردن نداشت مجبور بود چشمش را سیر کند این دفعه مهمان خانه مهنا شده بود ، اولین عروسکش را همین چند سال پیش وقتی تازه چهار ساله میشد گرفت ،آن روز پدر به ناچار حقوق ماه آتی را نصفه گرفت ، نصف دیگرش را هم به کامران حمال سپرد یک جعبه سیب بیاورد ، در راه خانه از اینکه دستش پر بود و کینه های زخمش عمیق و عمیق تر میشدند ، لذت میبرد ،‌ میدانست که سنگ تمام را گذاشته ، همان سنگ صبور ، یک چیز دیگر هم بود ، آن هم عروسک موسیاه مهنا .

مهمان مثال تیک تاک ساعت همیشه ناپیدا بود مگر در سکوت ، وقتی که از همه حرف ها خسته ای ، وقتی که دست از همه چیز شسته ای ، وقتی که میخواهی قامتت را کج کنی و به شهرآشوب درونت فکر کنی ، میخواهی کر شوی . مهمان لم داده بود و قدح ها را پشت‌سر هم بالا میرفت ، سماور میجوشید طوری که میخواست خودش را ذوب کند ، نه مهنا نای آواز دادن داشت ، نه پدر نای داد و نه مادر حوصله کار .

مهمان چشمان همه را مال خود میکرد ، چشمان عروسک را ، چشمان عکس های آلبوم را ، چشمان گوینده تلویزیون ، گوینده ای که چند خانه آنورتر چشمان خودرا نثار همسایه میکرد ، قدری بلند حرف میزد که نمیتوانستی نفیر مهمان را بشنوی، کو چشم مناسب ؟ کو صبر شکنی که بتواند سنگ را بشکند ؟

چیزی برای بلعیدن مهمان نمانده بود، نه چیزی برای دیدن ،نه آبرویی برای خریدن ، نه دلی برای جستن چشم های گم شده، این سماور بود که تند تند می‌غرید شاید بتواند کلاغ هارا فراری دهد ، تنها چیزی که مانده بود سه جفت چشم بود ، چشمانی که رفته رفته سیاهی را مال خود میکرد ، مثل سیاهی کلاغی که تنها موجود زنده قبرستان هاست ، مثل همان شبی که برفک سایه گسترده و نایی برای نای نمانده ، سنگ صبور تا کی میخواهی بی‌خیال و باشی و صبور ؟


از هر سو که بروی در پایان خط گورکن انتظار تورا میکشد. (ویکتور هوگو )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید