فاطمه ملائی
فاطمه ملائی
خواندن ۱۳ دقیقه·۱ سال پیش

چگونه یک شغل کم زحمت و پر درآمد پیدا کنیم؟


توضیح: هیچ قصدی ندارم که به شما بگویم چه شغلی مناسب است و شما بهتر است از چه راهی پول دربیاورید. از شما تنها چند دقیقه وقت می خواهم. قصد دارم شما را با واقعیتی که می دانید آشنا کنم!

شغل مناسب من چیست؟
شغل مناسب من چیست؟


قبل از هر چیز می خواهم یک فرضیه بسازم:

فرض کنید جشن ازدواج برادرم آخر هفته جدید است اما یکهو همه چیز بهم ریخته. پدر بزرگم را در بیمارستان بستری کرده اند، مچ پای عمه ی کوچکم شکسته، خواهرم با هزار جور دوز و کلک از دانشگاه مرخصی گرفته اما هنوز بلیت برگشت برای آمدن به خانه جور نشده، مادرم کمر درد دارد و دکتر برایش استراحت مطلق و قرص فشار تجویز کرده و خانه در هیاهوی استقبال از جشن ازدواج، شلوغ و پر از مهمان و صدای زنگ اعصاب خرد کن تلفن است که هر چند دقیقه یک بار به صدا در می آید چون یک نفر قصد دارد به ما تبریک بگوید اما پشت پرده نیت کرده اسم خودش را در لیست مهمانان عروسی که ما تصمیم داشتیم خیلی جمع و جور و خانوادگی برگزار کنیم، جا دهد. از طرفی دندان من هم طوری درد می کند که می توانم دست به یک کشتار دست جمعی بزنم!

مطمئنم این وضعیت برای همه ی شما آشناست. چون دقیقاً وقتی داری خودت را برای اتفاق مهمی آماده می کنی همه چیز دست به دست هم می دهند تا به تو ثابت کنند آن مسئله ی مهم نسبت به آواری که اکنون روی سرت خراب شده مطمئنن اهمیت کمتری دارد.

تصور کنید در بحبوحه همه این اتفاقات من نگران اینم که در عروسی برادرم چه بپوشم و از کدام محصولات مراقبت پوستی استفاده کنم که تا روز عروسی یک جوش هم روی پیشانی یا زیر چانه ام سبز نشود! شاید بقیه چپ چپ نگاه کنند ولی دختر ها نگرانی من را خوب درک می کنند چون فقط باید یک دختر باشی تا بفهمی چه قدر وحشتناک است که روز عروسی برادرت از خواب بیدار شوی و مقابل آینه ببینی یک جوش شبیه چشم درافتاده ی یک غول، وسط پیشانی ات دارد به تمام هیکلت پوزخند می زند. آن جوش یک وقت نشناسِ مزاحمِ لعنتی ست که باید زنده به گور شود اما چطور؟ چگونه می شود از شر یک جوش کوچک لعنتی خلاص شد آن هم درست در روز عروسی برادرت؟

از فکر این که آن روز رو به روی آینه ممکن است بازیچه یک جوش کوچک مزاحم شوم و دنیا دور سرم بچرخد و روی سرم خراب شود به فکر شخصی هستم که به من بگوید چه طور از چنین پیشامدی جلوگیری کنم چون همیشه پیشگیری بهتر از درمان است.

خلاصه در نظر بگیرید که در یک موقعیت دنبال دو نفر می گردم. یک دندان پزشک و یک بازاریاب.

می خواهم این فرض را در نظر بگیرید و یک گوشه از ذهنتان نگه دارید و با من همراه شوید تا به یک سوال مهم جواب بدهیم.

به نظر شما من به کدام یک از آن دو نفر احتیاج دارم؟ به دندان پزشک یا یک بازریاب؟

به سوال دقت کنید.

من از شما نپرسیدم به کدام یک از آن ها نیازی فوری دارم. که اگر اینگونه پرسشم را مطرح کرده بودم درست این بود که گزینه اول را انتخاب کرده و یک دندان پزشک خوب به من معرفی کنید تا از شر دندان درد و داروهای تهوع آوری که مادرم به خوردم می دهد راحت شوم.

اما مسئله ی من اصلِ نیاز است.

کاری به بیشتر یا کمتر ندارم. قصد ندارم بفهمم کدام یک مهم یا غیر مهم است و لازم نیست تشخیص دهم عقل و منطقم به کدام یک رای خواهد داد چون ضرورت اینجا مسئله نیست. ماجرا از این قرار است که دیدگاه شخصی من حکم صادر کرده که من به هر دوی آن ها در آن واحد نیاز دارم.

مطمئنم کسانی هستند که به هیچ وجه قانع نمی شوند و به من حق نمی دهند که با وجود دندان درد حتی به یک بازاریاب برای انتخابِ بهتر یک پکیج مراقبت پوستی حتی فکر کنم!

به شما حق می هم و باور کنید انتظار ندارم به این زودی به نفع من رای بدهید که به طور هم زمان به یک دندان پزشک و یک بازاریاب نیاز دارم.

حتی نمی خواهم شما را وادار کنم از دید من که آخر هفته جدید باید در جشن ازدواج تنها برادرم شرکت کنم، نگاه کنید و طوری نظر بدهید که نشان از موافقت داشته باشد. اصلاً اینگونه نیست. من هیچ وقت از کسی انتظار ندارم. اما می خواهم شما را با واقعیتی که می دانید آشنا کنم!

حتماً می دانید که زمین گرد است و شنیده اید که کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد.

دنیا اندازه یک لنگه کفش پاشنه بلند است. زیر پای ماست و احساس می کنیم سوار قدرتیم و فاتح جهان. بعضی وقت ها اعتماد به نفس عجیبی داریم. سرمان که بین ابرهاست احساس می کنیم به هیچ کس و هیچ چیز وابسته و محتاج نیستیم و فکر می کنیم از اول هم قدمان همینقدر بلند بود! جوری راه می رویم انگار بدیهی است که سنگ و خار جاده به پایمان آسیبی نمی رساند. کاملاً کفش هایمان را فراموش کرده ایم!

اما یک لحظه فکر کنید واقعاً چه اتفاقی می افتد اگر یکهو پاشنه کفش ما بشکند و جهان و تمام آدم هایی که کمر خم کرده بودند تا ما روی گرده شان سوارشویم و سرمان را بالا بگیریم، ناگهان جاخالی بدهند و ما را از فرازِ عرش به روی فرش بیندازند؟

آدم هایی که وظیفه یشان نیست اما شغل شریفی را انتخاب کرده اند که به ما خدمتی ارائه بدهند. آدم هایی که زباله ها را از شهر جمع می کنند تا ما زیر پس ماند هایمان دفن نشویم، کسانی که کنار خیابان ها درخت می کارند تا ما از هوای آلوده خفه نشویم و آن هایی که بی خبر از ما گروهک های تروریستی را لب مرز منهدم می کنند تا ما شب ها با خیال راحت بخوابیم و فردا به جای تشکر آب به آسیاب دشمن بریزیم!

کاری به درست و غلط ندارم و انتظار ندارم شما بگویید آن ها برای کارشان پول می گیرند. پول همه ی مسئله نیست. اگر ماجرا پول باشد که من و شما هم پول می گیریم و در کل هیچ کس مفت و مجانی کاری برای کسی نمی کند.

حرف من وابستگی به همدیگر است. می خواهم بگویم ما دانه های تسبیحی هستیم که ناگزیر در رشته ای آویخته و بهم متصلیم.

این واقعیت را شما از قبل هم می دانستید.

اما تکرار می کنم

ما در این زندگی خواه یا ناخواه به همدیگر وابسته ایم و در شرایط مختلف به کمک یک تا چند نفر احتیاج پیدا می کنیم و این واقعیتی بدیهی ست. همان گونه که من برای نوشتن این مقاله به انرژی مثبت شما و نگاهتان محتاجم شما هم در هر کاری که می کنید و در هر شرایطی به دیگران نیاز دارید.

مثلاً هنگامی که می خواهید برای سالگرد ازدواج با آهنگی همسرتان را غافلگیر کنید باید از ابتدای سال به کلاس گیتار بروید و از یک استاد نوازندگی یاد بگیرید چه طور یک پیک مثلثلی کوچک را دست بگیرید! یا وقتی که بیمار می شوید باید حتماً به مطب یک پزشک بروید. زمانی که هوس لبویی داغ می کنید باید شال و کلاه کنید و زیر باران در خیابان ها دنبال گاری مرد لبو فروش بگردید و بعضی وقت ها باید توی صف بایستید و نان تازه بخرید چون همسرتان بدون نان داغ شما را به خانه راه نمی دهد!

می بینید! در این چند مثال من فقط گوشه ای از انبوه نیازهایمان را شمردم چون اگر بخواهم یک لیست از نیاز هایمان به دیگران تهیه کنم باید سر لیست را در جنوب بگیرم و شما دامنش را در شمال!

اگر بخواهم خلاصه کنم باید بگویم ما به همه ی شغل ها به یک اندازه نیاز داریم چون بالاخره روزی کارمان پیش یکی از آن ها که فکر نمی کنیم گیر خواهد کرد و به قول قدیمی ها«گذر چرم به دباغ خانه می افتد.»


شغل مناسب کدام است؟

هیچ کس نمی تواند پاسخ این سوال را به شما بدهد و توی هیچ کتاب یا مقاله ای ننوشتند چه شغلی برازنده شماست و هیچ کس در هیچ پادکست یا ویدئو آموزشی نگفته شما از عهده ی چه کاری خیلی خوب بر می آیید و در هیچ کارگاه آموزشی و وب سایت انگیزشی به شما یاد نمی دهند چه کاره باشید.

انتخاب با شماست.

شما مثل تمام آدم های روی این کره خاکی منحصر به فرد هستید. شما اثر انگشت مخصوص به خودتان را دارید و هیچکس حتی کسی که در شکم مادر بند نافش با شما گره خورده هم، هیچ شباهتی به شما ندارد. ففقط یک نسخه از شما در جهان موجود است. شما داری قدرت، هوش و توانایی منحصر به فردی هستید. توانایی و آن چه با تمام وجود خواستار رسیدن به آن هستید نقشه راه شماست. این نقشه به شما خواهد گفت که باید به کجا بروید.

از چه راهی می توانم زودتر و بیشتر پول دربیاورم؟

جواب واضح است هیچ راه کوتاه و آسانی برای رسیدن به مقصد وجود ندارد. شما هیچ وقت یک شبه پولدار نخواهید شد. خیال های خام را دور بریزید. از روی ابرها برخیزید. کافی ست. اینقدر خیال پردازی نکنید و از خواب خوش بیدار شوید. هیچ شغل رویایی وجود ندارد!

گول تبلیغات رسانه ها را نخورید. هیچ کس بعد از کمتر از سی روز تلاش نتوانسته با ماشین آخرین مدل خود در خیابان دور بزند. آن هایی که ادعا می کنند توانسته اند، همه ی واقعیت را به شما نمی گویند. اصلاً مگر پولدار ها وقت و حوصله ی این را دارند که بیایند هر روز در فضای مجازی پست و استوری بگذارند که شما را ترغیب کنند به این که بروید و راه و رسم پولدار شدن را یاد بگیرید!

اگر می خواهید در کارگاهی شرکت کنید که به شما بیاموزد چگونه راه صد ساله را یک شبه بروید عاجزانه خواهش می کنم پول و وقت و انرژی خودتان را صرف شرکت در این کلاس های بیهوده نکنید. تنها رمز موفقیت تلاش بی وقفه و شبانه روزی ست.


چه کسی باید برای شما شغل پیدا کند؟

فقط خود شما هستید که می توانید یک شغل مناسب برای خودتان پیدا کنید.

نمی خواهم نقش دیگران را زیر سوال ببرم و بگویم نصیحت ها و راهنمایی های نزدیکان بی تاثیر خواهند بود اما در درجه اول شما هستید که باید تشخیص دهید از عهده ی چه کاری بر می آیید.

پس اگر شما فرق بین فلز و نافلز را در جدول تناوبی تشخیص نمی دهید و مادرتان اصرار دارد شما در کنکور حتماً در رشته علوم آزمایشگاهی قبول شوید چون بچه های خواهرش همه دکتر و مهندس شده اند، پاسخ شما به آن ها چیست؟

حتماً می خواهید قبل از هر چیزی به من حمله کنید و بگویید:«منظورت چیه؟ فکر می کنی نمی تونم از پس یه آزمون مسخره بر بیام؟ اصلاً من چی کم دارم از اون بچه های عصا قورت داده ی خانواده؟»

بیایید با خودتان صادق باشید. شما به چیز دیگری علاقه دارید و مطمئنن در شغلی که مادرتان به آن اصرار دارد شکست خواهید خورد چون هیچ انگیزه و علاقه ای برای تلاش کردن و به موفقیت رسیدن در آن ندارید.

گلوریا استاینم می گوید:«حقیقت شما را آزاد خواهد کرد، اما ابتدا عصبانیتان می کند.»

پس هیچ اشکالی ندارد اگر حالا عصبانی هستید!

باید با واقعیت رو به رو شوید.

وقتی شما با دست های خودتان یک باغچه ساخته اید و همه شاهد هستند که درخت نارنگی تان بیشتر از باغ های شهرتان ثمر می کند یعنی شما باغبانید. یعنی شما یک شغل شریف در ذات و توانایی خود دارید و اصلاً لازم نیست نگران جدول تناوبی و آن آزمون مسخره باشید.

چگونه بر ترس هایتان غلبه کنید؟

ما قبل از شروع هر کاری می ترسیم. اگر کوچک ترین ضعفی داشته باشیم پشت خودِ حوصله سر بر و تکراریمان قایم می شویم و حاضر نیستیم هنجار شکنی کرده و زخم ضعف خود را درمان کرده و بلند شویم و چیز جدیدی تجربه کنیم. اگر مشکلی سد راهمان باشد که اصلاً بی خیال....چرا باید تیشه به سنگ کوه بزنیم و فرهاد باشیم و آخرش هم شیرین سهم خسرو باشد؟

اما آدم هایی هم هستند که شجاعت غلبه بر ترس هایشان را دارند.

تام دبسی یکی از آن هاست. او یکی از کسانی است که من او را با لقب قهرمان صدا می کنم.

تام دبسی از کودکی با این که دست و پای راستش معلول بود ولی بسیار به فوتبال علاقه داشت تا این که با تلاش فراوان با پاهای چوبی خود عضو تیم فوتبال نیواورلئان سنیت شد و گل پیروزی تیمش را در 2ثانیه پایانی مسابقه از فاصله 63یاردی به ثمر رساند!

می بینید که تعریف کردن این موفقیت اندازه چند جمله بیشتر نشد. خیلی کوتاه و البته هیجان انگیز. من برای تایپ کردن این پارگراف حتی خسته هم نشدم اما خودمان را بگزاریم جای تام دبسی. به نظرتان او باید چه قدر ترسیده باشد زمانی که عضوی از تیم نیواورلئان سنیت شد؟ چه قدر تلاش کرده؟ چه قدر زمین خورده؟ فکر می کنید او یک شبه و بدون هیچ ترس و زحمتی توانست گل پیروزی تیمش را در 2ثانیه پایانی مسابقه از فاصله 63یاردی به ثمر برساند؟


هیچ میان بری وجود ندارد

اگر به دنبال کار راحت و مسیر صاف و راه میان بر می گردید، بگذارید از همین اول خیالتان را راحت کنم. هیچ چیز راحت و ساده و سریعی وجود ندارد.

لائو تسه می گوید:«سفر هزار مایلی با یک قدم شروع می شود.»

پس یک قدم اول را بردارید و شروع کنید.

مهم نیست قرار است چه کاره شوید؟

من هم به یک دندان پزشک نیاز دارم هم به یک بازاریاب خوب که بتواند یک پکیج مراقبت پوستی به من معرفی کند چون جشن ازدواج برادرم نزدیک است.

تلاش و پشتکار داشته باشید.

شاید این جمله را زیاد شنیده باشید اما می خواهم این بار این جمله را با داستانی واقعی برای شما به تصویر بکشم. می خواهم بگویم شما هنوز آنقدر تلاش نکرده اید و پشتکار نداشته اید. اگر بپرسید:« از کجا اینقدر مطمئن هستی؟» من هم از شما می پرسم:«آیا تا امروز داستان سرهنگ سندرز را شنده اید؟»

سرهنگ سندرز مردی 65ساله بود. نه حقوق آن چنانی داشت نه سرمایه کلان. او فقط طرز پخت جوجه سوخاری را می دانست. او برای زندگیش هدفی مشخص کرد و به رستوران های زیادی پیشنهاد همکاری داد اما به هرجایی می رفت جواب منفی می شنید.

فکر می کنید چند بار جواب منفی شنید؟ 50بار؟ 200بار؟ خیر!

سرهنگ سندرز هزار و نه بار جواب منفی شنید و به شهر و کشورهای زیادی سفر کرد تا در آخر جواب مثبت را گرفت. اما اگر ما بودیم چه؟

فکر می کنید پس از شنیدن چند جواب منفی میدان را خالی می کردیم؟

فکر می کنید ما هم می توانستیم هزار و نه بار با همان شور و شوق و انگیزه بار اول، تلاش کنیم؟

فکر می کنید از پس ناامیدی برمی آمدیم؟

فکر می کنید چه قدر طول می کشید تا بی خیال هدف و خواسته یمان شویم و بگویم لعنت به دنیای کثیفِ آشنا بازی و همه چیز را گردن تقدیرِبد و شانس بیندازیم؟

فکر می کنید می شد از نردبان روزهای سخت، بدون ترس از افتادن و شکستن دست و پا و غرورمان، بالا برویم؟

شاید هم فکر می کنید سرهنگ سندرز یک اعجوبه بوده و از آن طرف کهکشان آمده؟ نه. راز موفقیت سرهنگ سندرز تنها یک چیز است. میدان را خالی نکردن و در راستای هدف پیش رفتن،

تلاش و پشتکار و در آخر مقصد را درآغوش گرفتن.


پایان

نویسنده فاطمه ملائی

شغلبازاریابیکسب و کارموفقیتکسب درآمد
نویسنده، داستان نویس، علاقمند به مقاله نویسی و نامه نگاری. اگر دوست داشتید مقاله هایم را بخوانید و اگر توانستید برایم نامه بنویسید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید