ویرگول
ورودثبت نام
زهرا یزدان پرستی
زهرا یزدان پرستی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قطره ای که باقی ماند....



به نام خدای مهربان
من رضا هستم یک انسان
مردِ ۴۳ ساله ی متاهل
از کودکی عاشق هنر و نقاشی بودم و به اون رسیدم!
اما
با اینکه بسیار رویداد در زندگی من بود غیر ممکن است آن یک قطره از بین برود
۱۲ سالم بود که آن اتفاق افتاد
معلمی بسیار مهربان داشتم و به من به خوبی درس می داد و من او را تحویل می گرفتم
شبی که من در کلاسش حضور داشتم و ۲ روز قبلش همسر او فوت کرده بود ناراحت وارد کلاس شد
آن انرژی را دیگر نداشت
بی حس بود
بد اخلاق بود
و ان شب برای من از صمیمی ترین به متنفر ترین تبدیل شد
من اجرایی که تمرین کرده بودم را برای او انجام دادم و برای آن بسیار زوق داشتم و لبخندی به او زدم
اما
معلم سر من داد زد و گفت این چه اجرایی است!
به تو که انسان نمی گویند
تو یک بی استعداد هستی که اعتماد به نفس دارد
کی آدم می شوی
وای
پدر مادرت از دست تو چه می کشند
چه کابوسی دارن چه کابوسی
و هرچه از دهنش در آمد گفت
لبخند من پنهان شد و دیگر لبخند مصنوعی داشتم و به سختی می خندیدم
تا ۱۶ سالگی نارحت بودم و یک شب با خودم فکر کردم با این کارا که نمیشه زندگی کرد و فقط داری وقتتو تلف می کنی!
سعی کردم ایراداتی رو که داشتم تبدیل به زیبایی ها کنم و بعد به آرزوم برسم
یک روز که از دوستم خبر مسابقه ی نقاشی را شنیدم که جایزه ی نفر اول (نمایشگاه) بود پر زدم و بیشتر کنجکاو به هنر شدم و همان طور که در راه نقاشی و هنر تلاش می کردم اقای معلم را دیدم
او شده بود یک آدم بد اخلاق و بی احساس
به من گفت که توی بی استعداد چه به اینجا
تو که عمرا در این مسابقه برنده شوی!!
من ناراحت شدم اما گفتم :تصوراتتان را عوض کنید آقای رحیمی!
و بعد پوز خندی زدم و رفتم
بعد از چند ماه توی اون مسابقه برنده شدم و تا من رو صدا زدند خوشحال شدم و نگاهی به آقای رحیمی کردم و دیدم که گریه می کند ...
بعد از گرفتن جوایز و قبول شدن در آن دانشگاه به سمت آقای رحیمی رفتم
پرسیدم
چه شده آقای رحیمی!؟
چرا گریه می کنی!؟
آقای رحیمی گفت من رو ببخش که جلوی پیشرفتت را گرفتم و تورا به پایین می انداختم ،آن روز ناراحت بودم و الان موفقیت را دیدم
افرین
من را ببخش
چون اگر همراهیت می کردم به سطح بالاتر رسیده بودی
من گفتم
می رسم آقای رحیمی
می رسم
اگر شما آن حرف هارو نمی زدین شاید آلان داخل خونه نشسته بودم
اما
اما
الان اینجام
جای رویا و می خواهم بروم بالاتر از ان
آقای رحیمی اشکش را پاک کرد و من را بغل کرد
حال بین این همه قطره باران یکی باقی مانده که ان خاطره ی من است
رویا را تصور نکن ،آن را بساز

بی استعدادرحیمی گریهمسابقه برندههنر نقاشیهنر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید