ویرگول
ورودثبت نام
امیدوار
امیدوار
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

«آتیش برگر» رمان

پارت اول



با احساس حرکت موجودی روی صورتم هوشیارشدم ولی چشمام و باز نکردم بلکه فقط صورتمو تکون دادم ولی نه این موجود سمج تر از اون چیزی که فکر میکردمِ خواب رو کافی دیدم و بلند شدم و صورتم رو شستم پیراهن کهنه ای که از همه چی فقط تمیزی رو داشت رو پوشیدم و به محل کارم رفتم من یک کارگر ساده بودم کارگری که خودش از بچگی توی رنج و سختی و نداری بودبرای همین دوست نداشتم ببینم بقیه بچه‌ها مثل منن سعی می کردم از حقوقی که به دست میارم مقدار ناچیزی رو برای خودم نگه دارم و بقیه اش رو به اونا بدم خب البته این که هدف خاصی هم واسه زندگی نداشتم بی‌تأثیر تو این کار نبود همینطور که به راهم ادامه می دادم با خودم و خدا خلوت کردم و حرف میزدم گله کردم گفتم که یعنی توی این دنیای به این بزرگی یه خونه سهم من و امثال من نیست ولی بعدش نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایا راضیم به رضات شاید سرنوشت منم همینه سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم همین طور که راه می رفتم برگه پر زرق و ورقی و جلوی پام دیدم شیکو پیکو رنگارنگ بود یه جوری جذبم کرد از روی زمین برش داشتم و خاک روشو که انگار کسی روش پا گذاشته بود و با دست تکون دادم و شروع به خوندن نوشته های روش کردم خوندنی که از استاد پیرم یاد گرفته بودم فهمیدم که پوستر یه رستوران و روش پر از عکس های غذاهای لذیذ و خوشمزه بود برام جدید بود چون تا حالا از نزدیک ندیده بودم و نه مزش رو چشیده بودم و حتی نمیدونستم که چه بویی میده ولی هرچی که بود انگار که جون داشت انگار که زنده بود با خودم گفتم من همیشه به بچه های دیگه کمک کردم در صورتی که خودم هیچی نداشتم چطوره یه بارم برای خودم یه کاری بکنم تا غروب کار کردم اونم چه کاری داشتم خونه های لاکچری و میساختم که برای آدم های پولدار بود یه هفته تموم کار کردم دلم می خواست فقط پولامو جمع کنم و بتونم یه دونه از این خوراکی خوشمزه که حتی اسمشو نمی دونستم و بخرم.

روز آخر به صاحب کارم گفتم که من دیگه سرکار نمیام تا یه هفته گفت به سلامتی گنج پیدا کردی گفتم نه این دفعه می خوام برای خودم یکاری کنم و صاحب کارمو با سوالهای زیادی که تو سرش بود تنها گذاشتم شب و به زور خوابیدم از شور و اشتیاقی که تو دلم بود خوابم نمیبرد نمیدونم چه جوری صبح شد ساعت پنج بود که بدو بدو با یه ساک دستی که توش فقط یکم پول بود و یک پیراهن قدیمی به سمت ترمینال رفتم سوار اتوبوس زرد رنگی شدم که به سمت شهر بزرگ تهران می رفت. فقط خدا خدا میکردم که اتفاقی نیفته از هیجان زیاد به زور سر جام نشسته بودم چپ رفتم راست رفتم ولی نه خیلی دور بود بعد از سه،چهار بار ایست توی راه و صبح تبدیل به شب شدن بالاخره رسیدم توی همون دل شب پوستر رو دستم گرفتم و از مردم آدرسشو پرسیدم روی لبای بعضی هاشون پوزخند بود ولی من توجهی نکردم شاید به خاطر لباسم بود شاید به خاطر اینکه با خودشون می گفتند چطور ممکنه
این پسر جوان به اون رستوران بره ولی من فقط یه چیز رو می خواستم، خوردن یه دونه از این خوراکی ها از آخرین نفری که پرسیدم گفت منظورت رستوران آتیش برکره؟ ودقیقاً پشت سرش رو بهم نشون داد و گفت اینه لبخند روی لبم ناگهان تبدیل شد به بهت و غم آره اون رستوران بسته شده بود تو دلم غوغایی به پا شد نمیدونستم چیکار باید بکنم خستگی بهم هجوم آورد و از پا داشت درم می آورد به دور و برم نگاه انداختم رو به روی رستوران یه بوستان بود رفتم روی یکی از نیمکت ها دراز کشیدم، دیدم جوری بود که دقیقا می تونستم در رستوران رو ببینم از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد با برخوردپرتو های خورشیدبه چشمام بیدار شدم اول حالت گنگی داشتم ولی به یک باره همه چی یادم اومد بلند شدمو به در نگاهی انداختم باز بود از خوشحالی نمیدونستم باید تا در رستوران راه برم یا پرواز کنم بدو ساکمو برداشتمو رفتم، به جلوی در رسیدم به نوشته سر درش که بسیار پر زرق و برق بود نگاه کردم

خنده ای به روی لبم اومد قبل از ورود کمی خودم رو مرتب کردم و وارد شدم با دیدن داخلش انچنان مبهوت شدم که دهنم باز موند همینطورکه نگاه میکردم ناگهان به شدت به روی زمین افتادم گیج بودم فقط نگاهم به مرد استخونی جلوم بود که با خشم نگاهم میکرد

و گفت کی تو رو راه داده؟ و به دوتا مرد هیکلی پشتش علامت داد اونام نامردی نکردن زیر بغلامو گرفتن و پرتم کردن بیرون


ادامه دارد...



نویسنده:امیدوار



نویسنده نوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید