ویرگول
ورودثبت نام
امیدوار
امیدوار
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

رمان آتیش برگر


پارت هفتم

بعد از اینکه دوسه ساعت باهام حرف زد به خاطر دارو های بیهوشی خوابش برد

اومدم تو حیاط عمارت قدم میزدم و فکر میکردم به حرفاش اول اینکه شاهرخ پدرم نبود داییم بود و اینکه پدرم یه سیاست مدار بوده و اینکه شونزده سال قبل اونو پدرم و داییم میرن بوشهر برای تفریح اونجا دشمنای بابا سروکلشون پیدا میشه و درگیری پیش میاد دایی به بابا میگه که منو مامانمو برداره و فرار کنه خود دایی و بادیگاردا میمونن برای دفاع بابا مم همین کار رو انجام میده همینطور که من بغل بابام بودمو ،بابا دست مادرمو گرفته و میدوعه یکی از مزدورا به مامان تیر میزنه بابام که میببنع نمیتونه هم منو ببره هم مادرمو در یکی از اون خونه هارو میزنه و یه پیر زن در رو باز می‌کنه بابام منو با یه مقدار پول به اون زن میده و میگه که میاد دنبالم و با مادرم فورا فرار میکنن...

نویسنده نوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید