امیدوار
امیدوار
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

رمان «آتیش برگر»

پارت سوم


قلبم تو دهنم اومد ولی باچیزی که دیدم خندم گرفت یه سگ پشمالو قهوه ای بود خیلی بامزه بود یه تیکه از اون گوشت سرخ شده روکندمو به اون دادم اونم با ولع میخورد سگ خیلی تر و تمیزی بود مشخص بود دست اموزو خونگیه همونطور که خودم میخوردم به اونم دادم تو حال و هوای خودم بودم که صدای یه مرد بلند شد که میگفت «هَپی»و سوت میزد تا صداش اومد سگِ دوید و رفت منم دوباره مشغول خوردن شدم

که یکباره دیدم یه نفر بالا سرم ایستاده یه مرد میانسال کت و شلواری با موهای جو گندمی و چشمای سبز رنگ دقیقا هم رنگ چشمای من و به من نگاه میکنه

زبونم بند اومد پشت بندش اون لاغره که بعدا فهمیدم اسمش هوشنگه اومد ولی بین خودمون باشه ها از اسمش بدش میاد به همه میگه اسمم داریوشه?

همون مرد میانسالِ گفت پس تو بودی به هپی غذا دادی؟ حرف اون تموم نشده هوشنگ شروع کرد ای پسره ی گستاخ چطور به خودت اجازه دادی به جناب هپی دست بزنی و منی که گیج و منگ بودم و ساکت

خود مرد میانسال رو به هوشنگ تشر زد که درست حرف بزنه و منو به خاطر مهربون بودن با سگش به دفتر کارش درون رستوران برد من محو زیبایی و جلال اونجا شدم قبل همه چی دستور داد بهم یه اتاق بدن با حمام تا خودمو مرتب کنم بعد سه ساعت دوش و اصلاح و پوشیدن کت چرم خیلی شیک جلوی اینه ایستادمو به فرهاد جدید نگاه کردم فرهادی که تعریف از خود نباشه ولی خیلی خوشتیپ بود ولی ورژن بی پولش به زور از اینه دل کندمو به پیش اون اقای میانسال رفتم

بعد از تشکرشروع کردیم به حرف زدن پرسید که اهل کجام و مادر و پدرم کین وغیره و منم شروع کردم

فرهادم 18سالمه مادرو پدر ندارم از بچگی پیش یه استاد پیر که دو سال قبل فوت کرد بودم گفتم که بعضی از قدیمیامیگن کادر و پدرم منو توی استان بوشهر ول کردنو رفتن از سختیایی که کشیدم گفتم.....



ادامه دارد....


به قلم امیدوار

نویسنده نوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید