امیدوار
امیدوار
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

رمان «آتیش برگر»

پارت پنجم


با اکراه سوار ماشین شدم نه من و نه آقای مستوفی هیچکدوممون حرفی نزدیم تمام مدت سرمو به شیشه چسبونده بودم و با خودم فکر میکردم که چرا باید زندگی من اینجوری باشه نزدیک به ۴۵ دقیقه توی راه بودیم تا اینکه رسیدیم به یک ساختمان خیلی شیک و تر و تمیز وارد ساختمان شدیم بعد از گذروندن لابی و صحبت کوتاهی که بین آقای مستوفی و سرایدار رد و بدل شد سوار آسانسور شدیم و به طبقه هفتم رفتیم آقای مستوفی زنگ واحد زد و بعد از چند ثانیه خانمی در را باز کرد و با گفتن سلام آقای مستوفی به کنار رفت و ما داخل شدیم خونه بزرگی بود روی اولین مبل که گیر اوردم نشستم سرم درد میکرد مستوفی هم داخل اتاق رفت و بعد با لباس های راحتی برگشت و جلوی من نشست و بعد رو به کارگر گفت که برای هردومون شربت بیاره و شروع کرد به حرف زدن ولی چیزی که گفت باعث شد من بیشتر سردرگم بشم اون گفت که اون چیزی که تو ذهن توعه نیست بلکه ماجرا یه جور دیگه است و باید صبر کنیم تا جواب آزمایش بیاد اون وقت کامل از سیر تا پیازش برام تعریف می کنه دل تو دلم نبود و می دونستم اصرار کردن واسه فهمیدن ماجرا به مستوفی که حالا فهمیدم اسمش شاهینِ هم کار بیهوده‌ایِ

بعد از خوردن شربت و نشان دادن یکی از اتاق ها به من خودش وارد اتاق دیگه شد و قرار شد استراحت کنیم تا جواب آزمایش بیاد گفت که دکتر اون ازمایشگاه دوستشه و جواب رو چند ساعته بهمون میگه

وارد اتاق شدم و در و بستم اتاق خیلی شیکی بود که تلفیقی از رنگ شیری و نسکافه ای بود روی تخت دو نفره دراز کشیدم هیچ فکری تو ذهنم نبود صفحه ذهنم سفید سفید بود فقط چشمامو بستم تا بتونم برای چند دقیقه از این فضا خارج بشم

با احساس اینکه کسی داره تکونم می ده بیدار شدم و شاهین رو بالای سرم دیدم که آماده ایستاده بود فهمیدم که وقتش رسیده منم بلند شدم و فقط جلوی آینه میز توالت موهامو درست کردم و بیرون رفتم دل تو دلم نبود بعد از خوردن نسکافه با شاهین به پارکینگ رفتیم و سوار مزدا 3 سفید رنگش شدیم و یک راست رفتیم به سمت ازمایشگاه حال شاهینم بهتر از حال من نبود تا رسیدیم تو اولین جایی که بود پارک کردیم و رفتیم، حامد جلوی در ایستاده بود و برگه ای دستش بود شاهین بدون هیچ حرفی برگه رو از دست حامد چنگ زد و شروع به خوندن کرد منم پایین پله ها ایستاده بودم تا ببینم که شاهین چی میگه هر لحظه چشمای شاهین گشاد تر میشد کم مونده بود چشماش از حدقه بزنه بیرون دهنش باز مونده بود بعد از خوندن برگه نگاهش به من افتاد دوید و بغلم کرد هم من و هم شاهین هردومون اشک میریختیم از من جدا شد و سوار ماشین شد و به من گفت باید یک جایی بریم جایی که من نمیدونستم کجاست ولی هر چی بود فقط می دونستم که جای مهمیِ بعد از ۴۵ دقیقه رسیدیم به یک امارت خیلی بزرگ دقیقاً همان چیزی که از یک کاخ توی ذهنم داشتم یه عمارت اربابی سرایدار در رو باز کرد و سرش را به نشانه احترام تکون داد بعد از پارک ماشین و گذراندن آن حیاط بزرگ به در عمارت رسیدیم، در توسط خدمه باز شد و من با دیدن شخصی که پشت در بر روی ویلچر نشسته بود به نفس نفس افتادم....


ادامه دارد...


به قلم امیدوار

نویسنده نوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید