ویرگول
ورودثبت نام
امیدوار
امیدوار
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

رمان «آتیش برگر»

پارت چهارم


هر لحظه که بیشتر در مورد خودم میگفتم بیشتر چشماش گرد میشد، رنگ چهرش با گچ دیوار فرقی نداشت و باعث شد که من حرفمو قطع کنم

گفتم اقای مستوفی حالتون خوبه؟تنها کاری که کرد این بود که با سرعت زیاد پاشد دست من و گرفت و به بیرون دوید و در راهِ رفتن حتی به حرف های هوشنگم توجه نکرد بعد از بیرون اومدن از اتاق به یه زیر زمین رفتیم که تازه فهمیدم پارکینگه و چه پارکینگی پر از ماشین های خوشکل سفید رنگ همشون سفید بودن

من محو تماشای اون بودم که صدای اقای مستوفی من و به خودم اورد که گفت بشین پشت مزدا 3 و منم گفتم که من رانندگی یاد ندارم و وقتی خودش پشت ماشین نشست تازه من اسم ماشین و یاد گرفتم.

خیلی با سرعت میروند کلافه بود جرئت اینکه ازش چیزی بپرسم رو نداشتم تا اینکه یجا ایستاد و گفت پیاده شو رسیدیم سر در اونجانوشته شده بود ازمایشگاه شک کردم ولی حرفی نزدم به داخل رفتیم بدون ویزیت وارد یکی از اتاق ها شدیم که مستوفی رو به اون مرد که روپوش سفید داشتو فک کنم دکتر بود گفت حامد سریع ازش ازمایش بگیر و رو به من گفت که پیش ماشینه و بیرون رفت رو به اون دکتر که تازه فهمیدم حامده گفتم این چه ازمایشیه؟؟

گفت دی ان ای به یه ان دنیا دور سرم به چرخش در اومد تو دلم گفتم نکنه، نکنه مستوفی خودش باشه.

تمام مدت که حامد کارش و کرد من اشک ریختم و بعدش یه برگهبهم داد و باهمون به پیش ماشین رفتم تا رسیدم بهش اشک امانم نداد شروع کردم بلند بلند به گفتم راز ها و غمای توی دلم:

چرا تنهام گذاشتی، چرا تو بچگی ولم کردی تو غم و سختی تو درد شما که نمیتونستین از یه بچه نگهداری کنید چرا به دنیا اوردیدش و اون که با تعجب گفت فرهاد چی میگی؟؟ دیگه گریه امانم نداد ولی به زور گفتم اینکه تو پدرمی...

تنها چیزی که گفت این بود که بشین داخل ماشین باید ببرمت یه جایی....



ادامه دارد.....


به قلم امیدوار


نویسنده نوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید