پارت ششم
یه خانم که دقیقا شبیه من بود پوست سفید مثل برف چشم های سبز ش مثل مروارید های درخشان و موهای سفید ش که لا به لا ش موهای طلایی بود رو به من گفت پسرم و غش کرد
شاهین با فریاد خدمه ها رو صدا میزد اونا اومدن و سریع خانم رو به اتاقش بردن بعد از چک شدن وضعیتش توسط دکتر ملکی که فهمیدم دکتر خانوادگی ماست و نرمال شدن وضعیت خانم و آشنایی با من دکتر رفت و خانم به هوش اومد من بالای تخت ایستاده بودم دستش رو بالا آورد و به سمت من گرفت و با سختی فراوان گفت که بشینم کنارش تو چشماش پر اشک بود دست شو به حالت نوازش گونه روی صورتم میکشید و از دلتنگی شونزده سالش میگفت حالا که از نزدیک صورتش رو نگاه میکردم با اینکه سنی نداشت ولی خیلی پیر شده بود صورتش پر از چروک بود و توی چشماش غم هر کار کردم که نبخشمش نشد هر کار کردم متنفر باشم نشد شاید واقعا مقصر نبوده به هر حال مادر بود یه فرصت دوباره حقش بود...