آخرین فیلم وندرس،مثل روایت های مختصر اما توصیف گر هایکو های ژاپنی است.روایت مردی میانسال به نام هیرایاما که که زندگی او با شستن توالت های عمومی توکیو میگذرد،اگر از فیلم و حال و هوای آن چیزی ندانیم ذهن ما که انسان این زمانه هستیم و از کودکی کاملا به صورت مقایسه محور رشد کرده ایم ،ما که شعار زمانه مان توسعه فردی و شغلی است.با خود فکر خواهیم کرد که حتما با روایتی تلخ از مصائب زندگی مردی با شغلی دون پایه در یکی از کلان شهر های دنیا مواجه خواهیم شد،اما جادوی فیلم همینجاست که مارا غافلگیر می کند .هیرایاما مردی است که هر صبح با صدای جاروی رفتگر بیدار میشود با لبخندی از آفتاب استقبال می کند ،گل هایش را آب میدهد ،در ماشین به کاست های موزیک راک دهه هفتاد و هشتاد گوش میدهد وکار خود را با تمام وجود و با رضایت انجام میدهد ،نهار خود را کنار زیارتگاهی زیر سایه درختان میخورد ،گاهی از نفوذ نور میانه شاخه درختان عکس میگیرد به خانه باز میگردد کتاب می خواند و روز او به پایان میرسد.او با تکرار زندگی روزمره با شیوه ای نو و خودآیینی مخصوص خودش رو به رو میشود ،در تمام فیلم تلفن همراهی با او نمیبینیم ،به ندرت سخن می گوید،او هر لحظه دوباره زاده میشود و میگذارد زندگی اورا همراه خود ببرد این را می توانیم در مواجه ی او با دختر خواهرش ،خواهرش،همکار جوانش تشخیص دهیم.در مصاحبه ای از ویم وندرس خواندم که نام فیلم قرار بوده کوموربی باشد .
در زبان و فرهنگ ژاپنی به رد شدن نور از لا به لای شاخه درختان کوموربی میگویند.کوموربی زیباییش را مدیون تقابل نور و سایه های به وجود آمده شاخه درخت است و برای من درونمایه اصلی فیلم همین است،اینکه در تاریکی بعضی امور میتوان نور را سراغ گرفت ،همانطور که هیرایاما در تنهایی،در پست ترین شغل از نظر اجتماعی،در ازدحام و شتاب دنیای مدرن،در خانه ای محقر که حتی حمام ندارد،در تکرار زندگی روزمره اش ،هر روز از نو روشنی و زندگی و زیبایی هایش را بازمی یابد
قشیری میگوید: اینکه میگویند: « صوفی فرزند وقت خویش است » یعنی او همواره آنچه را که برایش در آن حال اولویت دارد انجام میدهد،