مسأله اصلی داستایوفسکی در رمان «برادران کارامازوف»، در گام اول یافتن بنیانی برای اخلاق و در گام دوم وجود خدا و ارتباط آن با شر است. ما در این نوشتار میخواهیم این موضوعات را صورتبندی کرده و به هرکدام پاسخ مناسبی دهیم.
اولین سؤال داستایوفسکی این است: «آیا اگر خدا وجود نداشته باشد، هر عملی مجاز است؟».
در واقع داستایوفسکی با این سؤال سادهاندیشانه فرض میگیرد که اخلاق کاملاً وابسته به دین است یا به عبارتی دین شرط لازم برای هر عمل اخلاقی است.
و اما این سؤال پاسخی ساده دارد (در اینجا بحث داستایوفسکی در واقع بحث بر سر یافتن بنیانی برای اخلاق است):
این طور نیست که «بنیان اخلاق» در «خداپرستی» یا «دین» و یا مشروط به «وجود خدا» باشد. ما میتوانیم تبیینهایی طبیعتگرایانه یا روانشناختی برای اخلاق داشته باشیم و به عنوان یک نمونه جایگزین میتوان به «همدلی» اشاره کرد.
حتی اگر داروینی هم به مسأله نگاه کنیم، کوشش گروهی برای بقا، نسبت به کوشش فردی، کارآمدی بیشتری دارد و بنابراین منافع جمعی نسبت به منافع فردی آرامآرام در طبیعت انسان اولویت خواهند یافت.
به بیان جامعتر، «وجود خدا» نه شرط لازم و نه کافی برای اخلاق است.
شرط لازم نیست زیرا بدون خدا انسانها بر مبنای «همدلی» میتوانند اخلاقی عمل کنند.
و شرط کافی نیست زیرا علیرغم وجود خدا، صفتی مثل «اراده آزاد» میتواند مسبب شر در جهان باشد.
و با این توضیحات پاسخ دومین سؤال داستایوفسکی هم مشخص شد: «اگر خدا وجود دارد، چرا شر هم وجود دارد؟ یا به بیان دیگر «وجود خدا» و «شر» با یکدیگر ناسازگاری منطقی دارند»
هرچند داستایوفسکی سؤالات مهمی را مطرح میکند اما ما در این نوشتار ثابت کردیم ذهنیت او محدود و نادرست است.