به نظر می رسد در پیله ی گذشته همچنان مانده و قصد بیرون آمدن ندارم با این ذهن گوریده چگونه باید تمرکز داشته باشم. کاش میشد به خصوصیترین زاویههای ذهنم سر بزنم با آب و جارو همه ی کهنگی و جرمی که سالها به اندازه ی عمرم در آنجا مانده را بروبم و پاک کنم.
کاش میشد، کاش!
از سر بی حوصلگی به وسایل اتاق خیره شده ام چشم در چشم اتو می شوم طوری به من خیره شده گویی پدرش را کشتهام، به من چه که بیکاری!؟
اینجا بیکار زیاد هست در این شهر میلولند به هیچ کجای هیچکس هم برنمی خورد از صبح تا شب فقط در هم می لولند و آرواره هایشان می جنبد تنها نقطه ی اتصالِ مغزشان با چشم است و لاغیر.
آینه گوشه ی اتاق نشسته و فقط به اطراف زل میزند مثل میمون هم ادایت را در می آورد جز این هیچ کار دیگری بلد نیست وقتی عصبانی می شوی و با شیشه ی ادکلن خرد و خاکشیر ش می کنی بیشتر ادایت را در می آورد
میمون بی قواره!
هیچ وقت نمی شود مسخره اش کرد یا برایش زبان درآورد درجا ادایت را در می آورد
ساعت که از صبح تا شب در گوشم قدم میزند را سر جایش نشاند م، مدتی ست غذا به او نرسیده حالا نای قدم زدن ندارد
پرده ی درازِ بیمصرف که از بالای پنجره تا پایین آویزان است نتوانست جلوی پرتاب خورشید را بگیرد
عرضه اش را نداشت وقت هایی که از نور فراری هستی مانع باشد
دیوارها هم بس که همدیگر را دیدند خسته شدند قابی هم آویزان نیست سرشان را گرم کند این دیوار به آن دیوار می گوید چه در چنته داری و آن دیوار، لال، نگاهی عاقل اندر سفیه به او می اندازد و خمیازه می کشد?
خدای من! فکر کنم خل شده ام?
#آرزو شمسایی