melorin ...
melorin ...
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

یه روزی بلند میشی میبینی دیگه فردایی نداری ..

خلاصه بگم خدای خوبم دنیات اونقدر سرگرمی داشت که کلن مارو گمراه کنه اونقد گمراه که در مقابل قرآنت کور ودرمقابل شنیدنش کر باشیم ...ولی هنوز اون نور سفید کوچکی که توی قلبم زو زو میکنه رو کامل حس میکنم نسبت به قبلتر ها فک میکنم کوچکتر شده شاید من بزرگ شدم اونو کوچیک می بینم، شایدم نه وقتی بهش نگاه میکنم غصه م میگیره اونقد تاریکی قلبم زیاد شده که دارن فشار میارن بهش ،،اذیته ...من خیلی عوض شدم نسبت به اونموقع ...خدا آدم سمی رونصیب کسی نکنه که همانا سفر رفتن هم باهاشون سمه،، هرروز تلقین میکنی که حالت خوبه وای به حال اون روزی که کسی بفهمه حالت خرابه اونوقت دیگه ظاهر واقعی رو نشونشون میدی ...اونوقت تلقین رو یه کار بی فایده میبینی ...اونوقته که میزنی زیر همه چی وفقط میگی بسه گمشید ...قلبمو کدر کردن فرصت نکردم خداروشکر کنم 😞...اونقد وضع روحیم خرابه که نمیدونم به چی متوسل شم مارو کوچیک کرد وسرمون منت میزاره وای بحالش وای بحالش بالآخره این شب منم صبح میشه ...

آدم سمی
همان هیچکسم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید