اندیشمندان حوزهی دین میگویند زنجیرهی معجزات پیامبران زمانی از عَلَم کردن مار و اژدها برای مردم بینیاز شد که نوشتار در نزد بشر نظاممند شده بود. عصای موسی دیگر کار خود را کرده بود و باید کتاب جای آن را میگرفت. بشر به حدی از بلوغ رسیده بود که دیگر میشد اندیشهها را بایگانی کرد و در صورت نیاز، به آنها مراجعه نمود. از این رو معجزه پیامبر اسلام هم کتاب شد.
اما تاریخ متوقف نشد! ماشین تاریخ دائم به جلو راند تا به دورهی معاصر رسید. باستانشناسی ابزارهای دقیقتری یافته بود؛ در کنار کوزه، سنگنوشته و کتیبه، شاخههای فرعی ساخته شده بود که با تحلیل و تفسیر متون به کمک تاریخ آمده بودند. اما چیزی که هنوز جای تحول و پیشرفت داشت و جای خالی آن احساس میشد، باستانشناسی "صدا" بود. صداهایی که در دل تاریخ منتشر میشدند و با محدودیتهایی که فیزیک ماجرا بر آنها تحمیل میکرد، خاموش میشدند. سازهایی که نواخته میشدند، خوانندههایی که میخواندند و اِبراز عشقهایی که میشدند، همه محکوم به تدفین زودرس بودند. صدا جوانمرگترین پدیدهی بشری بود. بشر آنقدر برای تشییع این صداها که دیوانهوار هر لحظه فرو میریختند و میخفتند، غصه خورده بود که دیگر برای مرگ صدا رمق و حتی فایدهای برای عزاداری نبود. صداها هیچ سنتی را نمیتوانستند بسازند؛ چون انباشتی نبود جز انتقال سینه به سینه. صداها مجبور شده بودند در کتابتهای بین سطور سنگر بگیرند. مثلا نثر منشیانه، لحن منشیانه را یدک میکشید؛ تملق با چاشنی چاپلوسی و البته شکل ذلیل شدهی شرقی.
نیاز به تغییر پارادیم بود. انقلابی که بشر جدید نیاز داشت حفظ صدا بود. برای حفاظت از صدا هم نیاز به رسیدن آینده بود. اما در آینده چه چیزی میتوانست به کمک صدا بیاید؟ در آینده آن چیزی که توانست باستانشناسی را متحول کند، توان نفوذ به حسهای ناب و منحصر به فرد ادوار گذشته بود. امروز با تمام توانمندیهای عصر جدید هنوز هم قادر نیستیم که بفهمیم در عهد باستان مردم چه چیزی را چگونه مینواختند! میدانیم چه آلاتی داشتند اما اینکه چه چیزهایی را دقیقا با چه تکنیکهایی مینواختند؛ برایمان هنوز هم رازی سر به مهر است. موسیقی عمری دراز دارد اما صدا و لحن را نمیدانم! سرمایههای صدایی ما از تاریخ اندکترین سرمایههای قابل اتکا هستند. میگویند نُت از همان آهنگ شعر بر میخیزد، اما این هم آنچنان دقیق نیست. همین چند سال پیش بود که تلاشی برای زنده کردن آثار عبدالقادر مراغهای انجام شد. نوایی که از نتهای او شنیده و خوانده میشد برایمان غریب بود. چیزی شبیه آن شکل از موسیقی بود که در فلات آناتولی به شکل کم رمقی نواخته میشود. اگر حمایت رادیو تلویزیون دولتی ترکیه نباشد تا اکنون هم دوام نمیآورد. جدا جای مباهات داشت. کاری که محمدرضا درویشی و همایون شجریان و همراهانشان کرده بودند بدیع بود. همایون میخواند اما نمیدانست واقعا حس و تکنیک و مزهی صدای مراغهای را تحویل میدهد یا نه؟
برخلاف آنچه که تصور میشود حافظه شنیداری بشر در واقعیت امری جدیست. امری جدی برای درکی جدیتر. از تاج و بنان و قمرالملوک وزیری که موسیقی بخش اِلیت جامعه شده بگذریم اگر انقلاب حفظ صدا نبود ما حتی حس هایده را هم نمیتوانستیم درک کنیم. حسی که هر روز با فاصله از آن در حال دور شدنیم اما هر کدام از آنها عمق درک ما از تاریخ را عمیقتر میکنند. با شنیدن صدای بنان حس یک آستانه نوزایی در مدرنیتهی فرهنگی، پس از فروپاشی یک سنت مشخص درک میشود. با شنیدن صدای قمر یک انقلابی بیپروا لمس میشود با تاج یک نظم آهنین منظم میشود، با شجریان پی عظیمی افکنده میشود و با هایده سلولهای بدن همنوایی میکنند. به نظر میرسد حفظ صدای قهرمانهای صدایی عوام حتی واجبتر از قهرمانهای صدایی نخبگان میباشد چون عبوسیت نخبگانی را ندارند و به گونهای احساس ناب تاریخ اجتماعی را نمایندگی میکنند تا احساس مخلوط با عقلانیت و تفکر را. صداهای مورد پسند عموم جامعه، راوی تاریخ اجتماعی هستند تا تاریخ نخبگانی. تصور کنید چه اندازه تلخ بود ما حتی یکبار صدای هایده را نمیشنیدیم و از بزرگان میشنیدیم خوانندهای با این اوصاف بوده اما چیزی برای ارائه نمانده. حفرههایی درون ما بودند که با هیچ مهرهای پر نمیشد، چون نمیدانستیم آنچه که در حافظهی مِمِتیک (ریز واحدهای رفتاری سازندهی فرهنگ) صدایی ما شکل گرفته پازل مربوطهاش از کجای بدنمان کنده شده است؟ گذشتگانمان شنیده بودند؛ کیفاش را کرده بودند، اما برای ما به سبب ضعف تکنولوژی چیزی باقی نمانده بود جز یک کد در ژن.
هایده هم میشد چیزی مثل قمرالملوک، دائم حس کنجکاوی درونمان را میکاوید این زن دیگر چه خوانده است؟! کاش حداقل دو قطعه کامل دیگر را هم میشنیدم. دائم عاملی برای خورهی مغزمان نمیشد. تمنا برای یکی بیشتر.
فریبرز نعمتی
@tammollaat