یکی از وحشتناکترین تروماهایی که در زندگیام تجربه کردهام اولین تزریق پنیسیلین بود.
هنوز هم دقیق خاطرم هست که در حدود پنج سالگیام سرماخوردگی ماندگاری در تنم رسوخ کرده بود. سرفههای خسدار و سایر علائم منضمه....
به منظور درمان، پدر (که پزشک بودند) یک روز به همراه خود آمپول پنیسیلین و تشکیلات مرتبطه را به همراه آوردند. از قبل هم پروپاگاندایی گوبلزی و دقیق و حساب شده روی من انجام شده بود که این تشکیلات ناجی تو خواهند بود و حسابی ذوقزده از ورود پنیسیلین به منزل بودم.
در آن پروژهی خامسازی گفته شده بود که این ابزار خوب وسیلهای است که تاکنون تجربه نکردهای و اتفاقی بسیار خوب در انتظار توست. دوز ماجرا آن اندازه زیاد شده بود که چیزی شبیه برنده شدن بلیط بختآزمایی چند میلیون دلاری را برابری میکرد. در آستانهی اوردوز (Overdose) خوشبختی بودم.
و آن اوردوز (بیش مصرفی) چه کار وحشتناکی بود! از آن جنس فریبهایی بود که هر دههی شصتی در خورجین خود نیمدوجین از آنها را تجربه نموده است.
خلاصه داستان به اینجا رسیده بود که من خودم اصرار میکردم که پدر من، مادر من، آقا بیایید والا غیرتاً این آمپول ما را بزنید، آخر چرا؟ شما که این پدیده را این اندازه مبارک تصویر نمودهاید، از رسیدن من به این حد از خوشبختی ممانعت مینمایید؟! مگر شما بخیل هستید؟ در حالی که سرنگ داشت آماده میشد و در حال هواگیری شدن بود؛ من در حال رقص و پایکوبی از این اتفاق میمونی بودم که لحظاتی دیگر قرار بود بر من فرود آید و تمام خوشبختی جهان دفعتاً زورچپان تجربه شود.
با کمال میل دراز کشیدم و آماده شدم. اندک اندک دیدم که مادرم به عنوان معاون جرم و پدر به عنوان مباشر نیز دست به کار شده و در حال گرفتن دست و پای من هستند. من هم آن اندازه مست بودم که این مقدمات به دمپایی مبارکم هم نبود. از آنجا که یک پسربچه یاغی تمام عیار بودم از قبل برای سرکوبام تمهیدات لازم تدارک دیده شده بود. پس از اینکه کامل مهار شدم، ماجرا شروع شد و چه شروع شدنی!!! من که از ورود خوشبختی فریاد میزدم و زمین را گاز میگرفتم و عواملی که در حال وارد کردن خوشبختی تغلیظ شده بودند مصمم در کارشان. سالها بعد فهمیدم که این عمل چیزی مثل جراحی بزرگ اقتصادی بود که احمدینژاد سرمان آورد و این روزها که دکتر پزشکیان که میخواهند دوباره سرمان بیاورند به این بهانه که قبلی آمپولزن بود و من جراح قلب هستم و کارم را بلدم. غافل از اینکه دکترها آمپولزنهای با مهارتی نیستند چون کارشان چیز دیگریست.
پس از این همه سال، هنوز هم خاطرم هست که چگونه ورود تکتک ذرات پودر سفید رنگ پنیسیلین را از عمق وجودم حس کردم و دردناک بودن جهنمی آن را...
هنوز هم بعد از ۳۵ سال، درد آن سرجایش موجود و تازه است، به اندازهای که فوبیای پنیسیلین اجازه نمیدهد از چند کیلومتری اتاق تزریقات عبور نمایم.
مصداق انتخاب مجدد ترامپ به ریاستجمهوری که سیاست پیشهای نامتعارف در نظام سیاستورزی آمریکاست؛ برای ما ایرانیها که در حال پایکوبی و رقص برای انتخاب مجدد او هستیم؛ حضور همان پنیسیلین ماجرا خواهد شد. آنچنان ماتحتمان درد خواهد گرفت که شاید سی الی چهل سال یادمان نرود! اما از سوی دیگر ضخامت پوست کلفتمان در آن قسمت که محصول زحمات چندین سالهی تمام ناکارآمدیها و بدبختیها و شکستها و عدم موفقیتهاست، میگوید: شاید در حال مبالغه در درد ذرات پودر سفید رنگ پنیسیلین شدهام و فوبیای پنیسیلین آنچنان هم دردناک نیست! شاید خردجمعی چیزی را میبیند که من قادر به دیدنشان نیستم. زندهباد خردجمعی که فوبیای پنیسیلین ندارد!
فریبرز نعمتی
@tammollaat