Ava
Ava
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

در سایه های خیال : نامه ای به روز های بی رحم

داستان دختری که دنیا او را نمی فهمید


من در اتاقم نشسته ام . سکوت همه جا را فرا گرفته است تنها صدای ورق خوردن کتابم و تیک تاک آرام ساعت روی دیوار شنیده می شود . اینجا در میان صفحات این کتاب من کسی هستم که خودم می خواهم . اینجا هیچ کس از من سوالی نمی پرسد که چرا ناراحتی ؟ چرا ساکتی؟ اینجا دنیای من است . دنیایی که می توانم در آن گم شوم و دیگر نیازی به پاسخ دادن به کسی نباشم .

گاهی حس می کنم در زندانی نامرئی گرفتار شدم قفسی که دیوار هایش را کلماتی که هرگز به زبان نیاورده ام و احساسی که درونم دفن کردم و چهره هایی که هرگز حقیقت درون من را نمی بیند ساخته اند .

دوستانم فکر می کنند من آرامم و بی دغدغه اما نمی دانند که درونم چه طوفانی در جریان است . در کنار هر کس که هستم انگار چهره ای متفاوت از خودم را می بینم . گاهی از روی اجبار گاهی هم از روی انتخاب. اما حقیقت این است که هیچ کس من را آن طوری که هستم نمیشناسد شاید چون خودم نخواسته ام بشناسند . شاید چون یاد گرفتم که خودم را پشت نقابی پنهان کنم . نقابی که سال هاست بخشی از من شده است .

افراد نزدیک من بیشترشان من را دوست دارند این را خوب می دانم اما همیشه چیزی میان ما فاصله ایجاد میکند. هر وقت پیش آن ها هستم سوال هایشان بارانی از کلمات میشود که روی سرم می ریزد :چرا اینقدر توی خودتی؟چیزی شده؟چرا از ما فاصله می گیری ؟ و من نمی دانم چه جوابی بدهم . نه اینکه نخوام البته با اینکه گاهی هم انتخاب خودم هست اما بعضی اوقات انگار زبانم قفل شده است . آن ها نمی دانند هر با حرفی برای گفتن داشته ام یا نادیده گرفته شدم یا مسخره .پس یاد گرفتم چیزی نگویم . شاید گاهی دلیلی نمی بینم که چیزی از درونم را آشکار کنم شاید آرزو های من کور شده باشد شاید امیدم به درک شدن خاموش شده باشد اما چیزی که باقی مانده است دنیای خیالی من است.

من در میان جملات کتابم زندگی می کنم در میان نت های موسیقی که انگار به زبان دل من حرف می زنند وقتی این کار ها را می کنم انگار دیگر مهم نیست که کلمات در گلویم گیر کرده است یا کسی درکم نمی کند .

گاهی بهم از پشت خنجر زدند و با عث شدند یاد بگیرم اعتماد کردن به هرکس هم خوب نیست. شاید با بله گفتن به هر سوالی می توانم قسر در برم یا با پاسخ های نصفه نیمه ای و بی جان من را رها می کنند اما گاهی هم این موضوع باعث میشود بخواهند فاصله بینمان را حفظ کنند و ازم دوری کنند . هیچ وقت دوستانم خود واقعی و شادابم را ندیده اند . گاهی خودم را سرزنش می کنم گاهی هم می گم من عالی ام اما تا قبل از اینکه دهانم باز شود .

نقاب هایی که در طول این سال ها برای خودم فراهم کرده ام گاهی باعث می شود یادم بره که من کی هستم. تمام کسانی که چهره واقعی و احساسات بی نقاب من را دیدند . آن ها همه کسان من بودند . دوستانم هم سفرانم روز های سخت و آسانی که به آن ها با تمام وجودم اعتماد کرده بودم آن هایی که فکر می کرد تا ابد در کنارم می مانند اما اشتباه می کردم.

شبیه به خورشید بودند .مثل خورشید که همیشه در آسمان نیست گاهی خورشید پشت ابر ها می رود و گاهی هم برای همیشه خاموش میشود و نور و درخشندگی اش تا وقتی هست کسی قدرش را نمی داند و مردم از داشتنش غافل می شوند از اینکه او چقدر مهم بوده و روزی می فهمند که دیگر رفته است همیشه خودم را سرزنش می کردم و می کنم که به داشتنش افتخار نمی کردم .

آن ها روزی من را با عشق صدا می زدند هنوز هم صدای طنین اندازشان در گوشم می پیچد اما حالا دیگر برای هم غریبه هستیم. باهم می خندیدیم باهم گریه می کردم اما حالا انگار هیچ خاطره ای از آن روز ها ندارم.

با خاطراتی که در گوشه ذهنم زمزمه میشود با لحظاتی که الان بیشتر از همه دور به نظر می رسند ماندم با سوالاتی که پاسخی نداشت. اینکه چرا رفتند؟ آیا من تغیر کردم یا آن ها ؟ آیا اشتباهی کردم که نمی دانم ؟ گاهی می خواهم باور کنم که این فقط یک اشتباه بوده و آن ها بر میگردند که این فاصله یک مکث موقت است . اما حقیقت را می دانم . بعضی رفتن ها بازگشتی ندارد.آن ها روزی خورشید بودند و الان سایه ای در خاطرات من اند.


گاهی دنیا برای من به نظر خیلی سنگین و تاریک می آید . مانند لحظاتی که کلماتی در گلویم است و آن موقع احساس می کنم لال شدم . گاهی احساس می کنم در شلوغی زندگی ام گم شده ام .

آرزو می کنم هیچ گاه در زندگیتان احساس تنهایی نکنید امیدوارم روزی برسد که در دل شما آرامشی باشد که هیچ چیز نتواند آن را از شما بگیرد . هر وقت احساس کردید که زندگی بی رحم است به یاد بیاورید که زیبایی و امید در جایی دورتر در انتظار شماست .

زندگی من گاهی مانند یک دریا است . وسیع و بی پایان اما هیشه طوفانی گاهی میان این امواج گم می شوم هیچ ساحلی در دوردست نیست که به آن برسم . ما انسان ها همیشه وقتی دریا کمی آرام می گیرد به فکر این هستیم که طوفان بعدی کی شروع می شود و چطور ما را دوباره در خودش می کشد.

آرزو می کنم شما هیچ وقت در دل چنین دریا هایی نباشید امیدوارم در سفر زندگیتان همیشه کشتی تان به ساحل امن برسد امیدوارم حتی اگر روزی در طوفان گیر کردید بدانید در دل همین دریا روزی آرامش را پیدا خواهید کرد . درست مثل زمانی که دریا پس از طوفانی دوباره به سکوت می رسد و در دل آن سکوت تمام زیبایی هایش را نشان می دهد.

پس در هر طوفانی که می گذرانید همیشه به یاد داشته باشید که دریا همیشه به شما می آموزد که چقدر برای ادامه شنا کردن قوی هستید حتی زمانی که هیچ ساحلی دیده نمی شود و شاید روزی وقتی تمام این امواج فروکش کرد بفهمید که دریا همیشه شما را به جایی که باید باشید می رساند.

احساس تنهاییبی رحمدریازندگیزندگینامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید