فصل اول:سرآغاز داستان
فقط یک قدم تا پرتگاه فاصله داشتم هیچ راه فراری نبود پشت سرم پر از آتش بود احساس می کردم چاقویی در گلویم خورده است خون های مردم جاری بود من تنها باقی مانده بودم این ها تمام چیز هایی است که از خواب دیشبم به یاد دارم .
من دختری بودم که رها شد البته فکر کنم . همیشه احساس می کردم یک بار اضافی هستم وقتی یک دختر بچه بودم آرزویم بود برای یک بار دیگر هم که شده مادرم را ببینم من مادر و پدرم را از دست دادم مادر وقتی یک سالم بود فوت کرد از او چیزی به یاد نمی آورم پدرم هم وقتی سه سالم بود به خاطر فشار کاری فوت کرد .
من از پدر و برادر بزرگم تام چیز های زیادی یاد گرفتم . تام عاشق کتاب خوندن در بالکن خانه مان بود از آنجا ستاره ها را می دیدیم و هم کتاب می خواندیم تام به من یاد داد آرزوی های بزرگ داشته باشم خانواده من از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشت مادر و پدرم قبل از مرگ معروف بودند اما تام به من یاد داد باید مستقل باشم . تام برای من مثل یک پدر بود پدرم اکثر اوقات خانه نبود برای همین بیشتر با تام وقت می گذراندم تام می گفت اگر آرزو هایمان را با ماه در میون بگذارم ماه کمکمان می کند تا در پی تحقق آرزویمان تنها نباشیم.
هورت که برادر دوم ام است گاهی اوقات به من حسودی می کند او کم کم با بزرگ شدن من از من متنفر شد . او می گفت من مادر را کشتم اما مادرم به خاطر مریضی اش مرده بود.
وقتی هشت سالم بود تام در یک تصادف جان خودش را از دست داد. بعد از آن هورت شروع به آزار و اذیت من کرد غم از دست دادن تام و اذیت های هورت باعث شده بود روحم خرد شود احساس عجیبی داشتم هورت من را مجبور کرد از یکی از دوستانم برنامه نویسی یاد بگیرم و در این زمینه مهارت زیادی کسب کردم بعد شروع به استریم گذاشتن کردم و در این زمینه ها محبوب شدم . آن موقع ده سالم بود تازه متوجه حرف های پدرم می شدم او می گفت یک ضرب المثل چینی است که می گوید : شخص بدون لبخند و چهره ای خندان رو نباید مغازه ای باز کند . آن موقع تبدیل به یک عروسک برای هورت شده بودم تمام رویای بچگی ام را کم کم داشتم فراموش می کردم هدف اصلی من تبدبل به یک خواننده شدن بود .
«امیدواریم این داستان شما رو به دنیای خودش کشونده باشه. منتظر بخش های بعدی و پرهیجان باشید!»