Ava
Ava
خواندن ۲ دقیقه·۱۵ روز پیش

رویای ماه : بخش سوم

فصل سوم:اشک های پنهان

هر انتخابی بهایی دارد ، و همین انتخاب هاست که زندگی را می سازد .
هر انتخابی بهایی دارد ، و همین انتخاب هاست که زندگی را می سازد .




ناگهان خبری رسید که بوآ گمشده است من که دلشوره عجیبی داشتم کم کم داشتم شایعه ها را باور کردم دیگر صبرم به ته کشیده بود به خانه بوآ رفتم مردم می گفتند او فرار کرده است اما بوآ همچین کسی نبود . در خانه اش در لابه لای وسایل قدیمی اش کیلیدی پیدا کردم با یک نقشه قدیمی خاک خورده نقشه کلبه ای در حومه شهر را نشان می داد کلبه در یک باغ بزرگ بود که باغ سر و ته نداشت. به آنجا رفتم در را که باز کردم هوا پر از گرد و غبار بود . نفس هایم سنگین شده بودند اما نمی توانستم چشم از او بردارم . مردی با انگشتر سنگ قرمزی به دست داشت.

قدمی جلو گذاشت. نه خیلی سریع نه خیلی آرام . انگار از قبل می دانست که من اینجا بودم . اما من ... من او را از کجا می شناختم ؟

چیزی درونم تکان می خورد حس عجیبی داشتم انگار چیزی درونم شعله ور بود .

_بالاخره همدیگر را دیدیم آوا . صدایش در سکوت کلبه پیچید . تصویری در ذهنم جرقه زد تصویری از گذشته .

تصویر هایی تار و مبهم در ذهنم جرقه زد . تصاویری از یک مرد جوان که جان مردم را می گرفت این شخص همان مرد بود . فضای اطراف مرد شبیه به خواب هایی پشت سرهمی بود که هرشب به سراغم می آمدند.

یک باره غم و تنهایی غم انگیزی به قلبم فشار آورد . این مرد همان مردی بود که در زندگی قبلی من دشمنم بود

این مرد مردی بود که سال ها پیش شکست خورده بود ،اما انگار الان از گذشته برگشته بود .

تو ...تو کی هستی؟ صدایم ناخودآگاه می لرزید ،نا خودآگاه کلمات از دهانم بیرون آمد .

با صدای تمسخر آمیزی جواب داد:واقعا به یاد نمی آوری؟ من کسی هستم که در دنیای قبلی تو را شکست داد.

چشمانم تنگ شد. این صدای مرد یاد آورد تمام خاطرات قدیم من بود ، جنگ ها، پیروزی ها و شکست های من من آنجا آوا نبودم ...موجودی بودم با قدرت های ماورایی سوالات مانند بارانی بر سرم می‌ریخت چرا در این زندگی؟چرا اکنون؟این سردی و این جادوی نهفته در قلبم بیدار شد .

با تمام توان به یاد آوردم .زندگی گذشته ام تمامش مانند فیلمی قدیمی در ذهنم پخش شد.

زیر لب زمزمه کردم :این بار متفاوت است و دستانم به طور ناخودآگاه درخشیدند.

جادویم بیدار شده بود

«امیدواریم این داستان شما رو به دنیای خودش کشونده باشه. منتظر داستان‌های جدید و پرهیجان بعدی باشید!»

زندگیداستان تخیلیماه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید