ویرگول
ورودثبت نام
امیر عزتی
امیر عزتی
خواندن ۱ دقیقه·۱۳ روز پیش

شعر «کوهپایه»

این مرد به گوش یخ،

طلسمی جاودان خوانده‌است.

گُلی شبنمی را شکافته،

و قلب مرد در کوهپایه،

پولادی‌ست گداخته و شعله‌ور،

مغروق در سفیدیِ ناپیداکرانه.

*

این مرد به گوش یخ،

نغمه‌ای صدرنگ خوانده‌است.

ناوکی از کمان رمیده،

و قلب مرد در کوهپایه،

چاله‌ای‌ست سرخ و سوزنده،

خندقی انباشته از خون تازه.

*

از رگ‌های او شراب می‌بارد؛

پیمانه را بالا ببر!

سازها از صدا افتاده و،

ساقه‌ها قامت خم کرده‌اند.

وقت حضور تو در آن تاریکخانه،

آسمان مژده‌ی آزادی می‌دهد؛

و تو با عشقی مادرانه،

بر زخم‌هایش مرهم می‌اندازی؛

بزرگ و خاموش، چون آتشکده‌ای مقدس،

یا درختی سبز و خوشبخت،

مهربانی‌ات را می‌تابانی.

*

پیمانه را بالا ببر!

زمستان را فراری بده!

این مرد به گوش خدایان زنانه،

تو را تمنا می‌کند...

حوزه‌ی علایق: دانش نظری حقوق، جغرافیای انسانی، روانکاوی، شعر (و...)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید