این مرد به گوش یخ،
طلسمی جاودان خواندهاست.
گُلی شبنمی را شکافته،
و قلب مرد در کوهپایه،
پولادیست گداخته و شعلهور،
مغروق در سفیدیِ ناپیداکرانه.
*
این مرد به گوش یخ،
نغمهای صدرنگ خواندهاست.
ناوکی از کمان رمیده،
و قلب مرد در کوهپایه،
چالهایست سرخ و سوزنده،
خندقی انباشته از خون تازه.
*
از رگهای او شراب میبارد؛
پیمانه را بالا ببر!
سازها از صدا افتاده و،
ساقهها قامت خم کردهاند.
وقت حضور تو در آن تاریکخانه،
آسمان مژدهی آزادی میدهد؛
و تو با عشقی مادرانه،
بر زخمهایش مرهم میاندازی؛
بزرگ و خاموش، چون آتشکدهای مقدس،
یا درختی سبز و خوشبخت،
مهربانیات را میتابانی.
*
پیمانه را بالا ببر!
زمستان را فراری بده!
این مرد به گوش خدایان زنانه،
تو را تمنا میکند...