
روزی در بازار کوفه دیدم مردی را که از شتر پایین آمد، عبایش را مرتب کرد، کفش نو پوشید، و گفت: "خدا را شکر که در واقعه کربلا نبودم."
گفتم: "اگر بودی چه میکردی؟"
گفت: "کنار امام میجنگیدم، تا جانم را فدای او کنم."
خندیدم. گفت: "چرا میخندی ای دیوانه؟"
گفتم: "اگر راست میگویی، همین حالا با ظلم بجنگ. امام را آن روز کشتند، اما یزید هنوز زنده است، در دلت، در کیسهات، در سجادهات."
مرد خشمگین شد و رفت.
آری، حسین را در کربلا نکشتند. او را هزار سال است هر روز میکشند، با بیحسی، با عافیتطلبی، با زر و زور. و عجب آنکه قاتلانش هنوز نماز میخوانند.
و من، بهلولِ دیوانه، بر درِ مسجد نشستم و گفتم:
"ای مردم! حسین را کشتند، اما نترسید؛ هنوز وقت توبه است… اگر جرئت نگاه در آینه دارید!