
گاهی برای انتقال پیام نیاز به نوشته های طولانی نیست.اگر مخاطب اهل اشاره باشد،یک حکایات یا یک خاطره کوتاه نیز به او تلنگر خواهد زد و او را وادار به فکر کردن می کند.
تمام ماجرا از دوران کرونا شروع شد.
وقتی که نویسنده ی این کتاب در خلوتی که توفیق اجباری بود،مجال پاسخ به این پرسش را پیدا کرد که آیا ما ملت متمدنی هستیم؟آیا ساختار حکومت و ملت ما طوری است که به سمت پیشرفت می رویم یا این که دور سر خود می چرخیم و همه چیز را به قضا و قدر سپرده ایم.
نتیجه ی ساعت ها تفکر هم شد 1001 شگردهمزیستی،همدلی و همدردی.
خواندن کتابی که بخش هایی از آن را در ادامه می آورم به کسانی پیشنهاد میکنم که دغدغه ی پیشرفت ملک و ملت و آیین خود را دارند.
..............................................................
(روزی دست کم یک زباله از زمین بردار!)
این عبارت زیبا و انگیزشی شعار انجمنی است در سوئد،که پادشاه این کشور رئیس افتخاری آن به شمار می آید.
اعضای این انجمن پذیرفته و متعهد شده اند که هر روز دست کم یک زباله از زمین برداشته،در نتیجه زمین را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند.
روزی در یک برنامه ی تلویزیونی خبرنگاری از دبیرانجمن پرسید بر فرض که این اتفاق افتاد و شما توانستید عده ای را زیر این پرچم جمع کنید؛آیا گمان می کنید با این کار،سوئد را به بهشت روی زمین تبدیل کرده اید؟
پاسخی که او داد؛یکی از هوشمندانه ترین رمز و رازهای آموزش مسئولیت شناسی و تمدن سازی است:«معلوم است که نه؛اما با این کار به آدم ها یاد می دهیم که هرگز خودشان زباله ای روی زمین نیندازند!»
...............................................................
ماه رمضان بود و او از تجار متدین بازارتهران؛سرخوش از این که شبی میزبان نواب صفوی و گروهی از فداییان اسلام است.
نواب دعوت اورا پذیرفته بود و وی سفره ی زیبایی آراسته،انواع غذاها بر آن خوان نعمت چیده بود.
میزبان به احترام سیادت نواب از او خواست که نخست دست به غذا ببرد و او از خورش بادمجان آغاز کرد و آنگاه بلافاصله گفت:«دوستان!ممکن است کسی پست به خورشت بادمجان نبرد و آن را دربست برای من بگذارید؟!»
سید وسالارشان بود،احترامش کردند و احدی از آن خورش نخورد.
بعد ها دوستان از اصل ماجرا پرسیدند.چیزی نگفت.او را قسم دادند.لب به سخن گشوده،گفت:«اولین لقمه را که برداشتم،دیدم مثل زهر مار تلخ است.چه باید می کردم؟پای آبروی میزبان در کار بود!»
.............................................................
یک اتفاق فرهنگی خجسته؛بازدید معلمان مدارس ایرانی از مدرسه ی ژاپنی در دوبی!ابهاماتی رخ می نمایند که هریک پاسخی جداگانه می طلبند.ابهاماتی که از تفاوت های فرهنگی ما و آنان ریشه میگیرند.معلمان ایرانی می پرسند و مدیرژاپنی با خوشرویی پاسخ تک تک آنان را می دهد.یکیمی خندد و می گوید:«ببخشید؛ماجرای این ویلچرخالی که کنار اتاق مدیراست،چیست؟دکور است؟»
مدیر مدرسه با تعجب می گوید:« دکور؟نه هرگز!هر روز یکی از بچه ها از صبح تا عصر روی این ویلچرمی نشیند.می دانید چرا؟تا این که تنگناهای زندگی یک معلول را بفهمد و هنگامی که در جامعه با چنین فردی مواجه شد از یاری اش دریغ نکند،و اگر روزی بزرگ شد و پست مدیریتی گرفت،درصدد تسهیل کار آنان بر آید.»
دوستان!ما اساساً به این چیزها فکر میکنیم؟
.................................................................
عزل و نصب یک روزه،هیچ دیده یا شنیده اید؟
علی ابن ابی طالب؛که جرج جرداق از او به صدای عدالت انسانی تعبیر می کند،ابوالسود دوئلی،عالم بزرگ بصره را به عنوان قاضی کوفه منصوب کرد.وی به مسجد رفت و به امر قضا مشغول شد.ساعتی بعد حضرت کسی را روانه ی مسجد کرد و اورا فراخواند.ابوالاسود،متحیر از این فراخوان پرشتاب،از جا برخاست و به دارالحکومه رفت.حضرت به محض دیدن او فرمود از این پس تو دیگر قاضی شهر کوفه نیستی!
او که مات و مبهوت مانده بود،گفت خیانت کرده ام یا جنایت؛که هنوز ساعتی نگذشته،این سمت را از من پس می گیری؟حضرت فرمود هیچ کدام؛از کنار مسجد می گذشتم،دیدم با متهم خویش در حالی که صدای تو بلند تر از صدای او بود،گفتگو می کردی!
تمام!قلم اینجا رسید و سر بشکست...