یهجا بود… پشت سیمخاردارهایی بلند،
شهری ساخته شده بود با برجهایی از طلا، نگهبانهایی با چشمهای سرد،
و مدرسههایی که از کلاس اول، یه جمله رو تو گوش بچهها میخوندن:
"تو برگزیدهای… بقیه، فقط برای خدمت به تو آفریده شدن!"
هر روز صبح، بچهها با همین جمله از خواب پا میشدن.
باور کرده بودن که خونشون فرق داره.
که وجدان، فقط یه چیزیه مخصوص «خودیها»؛
و اگه یه "غریبه" پشت دیوار بمیره؟
مهم نیست… چون اصلاً انسان حساب نمیشه!
یکی از معلمها، نقشهی شهر رو نشون میداد و میگفت:
"ما باید همهی این سرزمینو پس بگیریم…
از این سگهای بیریشه."
و بچهها، بزرگ میشدن…
با مغزی که پُر بود از شعارهای مقدسشده،
و دلی که خالی از رحم بود.
یه روز، یکی از بچهها پرسید:
"اگه اون بیرونیا هم درد دارن چی؟ اگه بچههاشون مثل ما دل دارن چی؟"
معلم، اخم کرد و گفت:
"رحم؟ اینجا رحم نقطهضعفه.
اونا آدم نیستن… فقط شبیه آدم حرف میزنن!"
و همون شب،
بمب افتاد روی یه مدرسهی اونطرف دیوار.
اینجا دیگه قصه نیست…
واقعیته.
اسم اون شهر توی نقشه هست:
تلآویو، حیفا، و مناطق اشغالی.
و اون بچهها، امروز سرباز شدن… با تفنگهایی که مستقیم سمت کودکان غزه نشونه میرن.
اونا به خودشون حق میدن چون باورشون اینه:
"قوم برگزیدهایم"
و بقیه؟
یا باید برن… یا بمیرن.
توی کتاب مقدس تحریفشدهشون نوشتن:
"غیریهود، روح نداره."
"کشتن غیریهود، گناه نیست."
اینا جملاتی نیست که من بسازم.
اینا متن تلمود، ریشهی فکری صهیونیسمه.
ریشهی جنایتهایی که امروز جلوی چشم من و تو اتفاق میافته.
اونا راحت جنایت میکنن…
چون سالهاست یاد گرفتن که وجدان، فقط یه ابزار تبلیغاتیـه.
چون رسانههاشون، صدای مظلومو حذف میکنن
و صدای بمب رو توجیه میکنن.
ولی سؤال اینه:
ما چی؟
ما که بیرون این سیمخاردار زندگی میکنیم،
ما که هنوز بوی خون رو از صفحهی گوشیهامون میشنویم،
آیا سکوت ما، مثل اون معلمه نیست که گفت:
"رحم، نقطهضعفه!"؟
تو صدای عدالت باش.
سکوتت، مهر تأییده یا فریاد بیداری؟
دنیا به صداهای تازه نیاز داره…
به قلبهایی که هنوز باور دارن:
هر کودکی، فارغ از دین و نژاد،
حق داره زندگی کنه.
