این روزها نه دستم به نوشتن میرود نه دلم. ذهنم مدام در حال فکر و پردازش است. به این فکر میکنم که زندگی چقدر شبیه یک کلاف کامواست. کلافی که تازه خریدی و نخهای آن به شکل زیبایی بهم پیچیدهاند. که برای هرکسی رنگ و جنس آن فرق میکند اما برای همه راحت باز میشود و به جلو میرود فقط باید مواظب باشی بهم گره نخورد که اگر این اتفاق بیفتد باید وقت بگذاری باز کنی تا بتوانی ادامه بدهی، میتوان همینجور ادامه داد اما گره تا آخر باز نشده باقی خواهد ماند. تو نمیدانی چند گره در این کلاف وجود دارد شاید همین یکی شاید دهتای دیگر. نمیدانی بزرگ هستند يا کوچک، بهم نزدیکاند یا دور پس بهتر است سعی کنی بازش کنی تا قلق کار دستت بیاید و برای گرههای بعدی راحت باشی.
میفهمی چقدر باید صبر کنی چقدر حوصله به خرج بدی تا باز شدن گره انجام شود. آره زندگی دقیقا به شکل همین کلافه باید کلاف را باز کنی گرهها را ببینی، بشناسی و از هم جدا کنی. اگر خسته شوی و بخواهی کلاف را عوض کنی که دیگر گرهای نداشته باشد باید بگویم اينجوری نمیشود در هر کلافی خواه ناخواه گره وجود دارد. تو باید صبر و حوصله به خرج بدهی باید امتحان الهی را قبول شوی تا باز کردن کلاف و زندگیکردن برایت قشنگتر شود.