توی کافه همیشگی نشسته بودم و به زوج های عاشقی که
باهمحرفمیزدننگاهمیکردم.
یعنی میشد منم یروزی عاشق بشم،یعنی میشه یکیو داشته باشم که باهاش بیام این کافه و حرف هاش عاشقانه بزنم.
گذشت گذشت تا اینکه یه روز یکی از دوستام اومدو راجب یکی از هم محله ای هامون که روش کراش بود حرف میزد.
من تمایلی به رابطه های پوچ امروزی ندارم و بنظرم ازدواج سنتی خیلی بهتره.
حرفای دوستم که تموم شد یه عکس دونفری گرفتیم و اون استوری کرد و پیج منو تگ کرد.
بعد چندروز دیدم همون پسری که دوستم ازش تعریف میکرد پیام دادو اصرار که فقط باهم حرف بزنیم
من خیلی ازت خوشم میادو خواهش میکنم ازت پیشنهادمو قبول کن.
منم بچه بودم و جاهل باهاش وارد رابطه شدم بعد چند وقت که مامانم ماجرا رو فهمید مارو از هم جدا کرد
اما ما رابطه مونو یواشکی ادامه دادیم
ادم خوبی بود ولی بچه سال و انگاری من مادرش که باید اونو بزرگ کنم.
اما امروز که اینو مینویسم به خودم لعنت میفرستم
چرا اون روز درخواستشو قبول کردم،
اون دوستم داره ولی نه ادب داره نه شعور بچه ست نه پولی نه احترام به منی.
دلم میخواد این رابطه رو هرچه زودتر تموم کنم اما
دلم نمیخواد بعدش اون به خودش صدمه ای بزنه.
خلاصه وقتی میدونی امکان داره پشیمون بشی اصلا از همون اول شروعش نکن.
واقعا دیگه خسته شدم ازش و حسی ندارم امیدوارم یه روز جرعت اینو داشته باشم که بهش بگم دیگه نمیخوام باهاش ادامه بدم.
اخر ح