امروزکهاز خواببیدارشدمهمهچیمتفاوتازهمیشهشروعمیشد
بابارفتهبودوماموندهبودیمباخروارخرواربدهی،
همه درحال گریهزاریولیمنانقدرفکرمدرگیربودکهبعدازمراسم هایباباچهاتفاقیبرامونمیوفته
اصغرورفیقاشکلیازبابابدهیداشتنوآدمایشریبودن
بایددنبالراه باشمتاپولشونوبرگردونم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرمن و خواهر و مادرم میاوردن.
توی همین فکرا بودم که باصدای مامان به خودم اومدم
کجاییتو دخترهرچی صداتمیکنم؟
پاشو برو چندبستهخرمابگیر،خرماهاتمومشدهتاآبروموننرفته
پاشودیگهمادرفداتشه.
زوریبلندشدموچادرموسرکردمهمینکهپاموازدربیرونگذاشتم
پسرعموم(خواستگارهمیشگیترنم)رودیدمکه بالبخندبهمن نگاهمیکردحتما باخودشفکرکردهبودکهالانکهبابانیستمنزناونمیشم.
ولی کورخوندهبودمنالانفقطمنتظراینبودمکهمراسمتمومشهودست خواهرومادرمروبگیرمو بریم.
بنظرم روز مراسم هفتم بابا خوبه که بریم،مجبوریم اخه
قطعانمیتونستم تااخرمراسمابمونم.
الانم بخاطر اینکه فامیل دور و برمونبودنوشلوغبودهمهجا
جرعت نکرده بودن بیان.
رفتم مغازه احمد اقا که ادم خوب و سرشناسی بود،
ازش خواستم بهم چندبسته خرما بده و در اولین فرصت میام که حساب کنم.
تا از مغازه احمد اقا پام رو گذاشتم بیرون نوچه اصغر رو دیدم که با نگاهش درحال برانداز کردن من بود.
چادرمو جلوتر کشیدمو راه افتادم ،به سمتم اومد و بازومو توی دستش گرفت وگفت:کجاخانوممم ،وایسا یه ندا ببینمت.
دستموازتویدستش عقب کشیدموسیلیبهصورتش زدم
بار اخرت باشهبهمن دستمیزنی.
چرا جوجه تو انقدر لجبازی،بیا زن من شو نوکر خودتو خواهر مادرت میشم ،قرض های باباتو میدم،توفقط بگو بله من نوکرتم ،توبیا تو خونه من خانومی کن.
محمددرحالحرفزدنبود و من راهمو کج کردم و راه افتادم.
پسر بدی نبود ولی من ادم ازدواجی نبودم،همیشهتمامتلاشموکردممستقلباشمودرآمدداشتهباشمبرایهمیننصفزندگیمو صرفخوندندرسکرده بودمو
تا مدرک معلمیم رو بگیرم ، اما الان باید میرفتم قید کارو زندگی رو میزدم.
رفتم پیشه عمه و موضوع رو گفتم که اگه بیشتر بمونیم ممکنه صدمه ببینیم.
اونم با شوهرش هماهنگ کرد تا فعلا ما بریم به شهری دور
تا هروقت پول دستم بیاد برگردم و قرض بابامو برگردونم.
کجایی تو