یه وقتایی ام میشینی یه گوشه مات و مبهوت به در و دیوار نگاه میکنی ؛ حواست نیست دستت رو میکشی روی فرش کم کم آشغال های ریز ریز روی فرش جمع میکنی ؛ حواست نیست یه روزی همین کار پدرت پدر بزرگت انجام میداد بهش میخندیدی اما حالا زندگی به جایی رسوندتت که خودت شدی مثل یه پیرمرد هفتاد ساله ؛ زندگی همینه ؛ حواست نیست به جایی میرسونتت میشی مثل وضعیت یه خونه بعد مهمونی خاموش، ساکت و تمام شده و خالی !