نمیدونم به کی بگم که خریدار باشه
سبد به دست تو این گرمای خرماپزون وشرجی که نفست بالا نمیاد از رطوبت هوا ....رسیدم به بازارکربلا...بد روزی رو برا کاسبی انتخاب کردم...شیعه یه رسم جالبی دارن به نام مشایه....کلی نذروپذیرایی .اما نه برا منی که قصد فروش باقلواهام رو داشتم....دلگیر وخسته از این هیاهو ونفروختن ...
گوشهی دنجی که مناره ی طلایی تو دید رس ام بود نسشتم....هیچ نگفتم...فقط نگاه میکردم ...نگاه پُرحرفم رو دوخته ام به ضریح ۶گوشه......وصدای پرتکرارآونگ....
کسی هست خریدار باشه تو ذهن ام تداعی میشد....وسکوت وخاموشی....
بیدارکه شدم سبد خالی و چشمان گریانم رو به ضریح دوختم....وسکوت پرحرف ام...
وسایه ی مردی که بالای سرم میگفت تقبل الله خیلی خوشمزه بود....ومن پراز حس های متناقض...که چه بگویم.....
ازمرد روبرگردوندم که به امام گله کنم.... تو که میدونی......پیشنهاد مردجوان عقل از هوشم برداشت وبارقه ی امیدم رو....که بشم جز آشپز تشریفاتی هتلش....خریدارم حسینه....یا ابا عبدلله الحسین🥺🤲
نویسنده؛نرگس عبیداوی😇
تاریخ ۳بعداز ظهر اربعین حسینی 🖤