یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه جایی اون دور دورا یه سرزمین رویایی بود که مخصوص ببعیا بود، به نام ببعیستان!
ببعیستان جایی بود که همیشه سرسبز بود و آسمونم همیشه آبیِ آبی! ولی ببعیا دوست داشتن بارون بیاد چون بهجای بارون، از ابرا شربت توتفرنگی میچکید! تپههای سبز و نرم و پنبهای داشت که ببعیا روش بپربپر میکردن و علف تازه میخوردن! درختهای زیادی هم داشت که بهجای برگ، آبنباتهای رنگیرنگی داشت، همه جا پر از بوتههای مارشمالو بود. توی رودخانه هم بهجای آب، شکلات گرم و خوشمزه جاری بود...
ببعیستان یه شهر خیلی پیشرفته و مدرن بود با پاساژ و مغازههای شیک و ماشینهایی که خودران بودن و پرواز میکردن. خونههاشونم رنگارنگ با سقفهای گنبدی چهارطبقه بود که کلی ببعی شیطون و بانمک اونجا زندگی میکردن. جالبترین چیز تو ببعیستان این بود که همشون لهجهی ببعیستانی داشتن که خیلی بامزه بود!
تو این سرزمین زیبا و رویایی یه ببعی کوچولو به اسم پشمالو با خانوادهاش زندگی میکرد. پشمالو سه تا خواهر داشت به اسمهای پشم که از همه بزرگتره، بعد پشمالو، سلن و پشمو. پشمالوی قصهی ما خیلی کنجکاو بود و میخواست از همهچی سر دربیاره و به همه جا سرک میکشید. یه چیزیم یواشکی بگم که یه کوچولو بیادب بود...
نزدیک عید بود و خانوادهی پشمالو مشغول خونهتکونی بودن و پشمالو مسئول مرتب و تمیز کردن انباری شده بود. اون همینطوری که داشت جعبهها رو مرتب میکرد، یهو دید تو یه جعبه تقریباً ته انباری یه چیز قرمز بهش چشمک میزنه. سریع رفت سمتش و اونو از جعبه درآورد و دید یه کلاه قرمزه!!!
پشمالو یکم اینور اونور کلاه رو نگاه کرد و دید نه پارگی داره، نه کهنگی، و تمیزِ تمیزه. انگار نه انگار که ته انباری بوده، یه ذره گرد و خاکم روش نبود! با خوشحالی کلاه رو روی سرش گذاشت و کلی ذوق کرد! همینطوری که میچرخید و بپربپر میکرد، با خودش گفت: "کاش جای کلاه، علف شکلاتی پیدا میکردم!" یکدفعه از آسمون علف شکلاتی شروع به باریدن کرد! پشمالو از تعجب نمیدونست چیکار کنه و هاجوواج نگاه میکرد!!
با صدای پشمو به خودش اومد که میگفت: "پشمالو! پشمالو! داره علف شکلاتی میباره!" پشمالو سریع کلاه رو از سرش برداشت و پشتش قایم کرد و گفت: "آره، آخ جووون! چقدر علف خوشمزه!!" خواهرای دیگشم بیرون اومدن و شروع کردن علف شکلاتی خوردن.
پشمالو از اینکه فهمید کلاهش جادوییه خیلی خوشحال بود ولی میخواست بدونه کلاه از کجا اومده؟! برای همین شب که خواهراش خوابیدن، پشمالو پاورچینپاورچین رفت پیش مامانش تا بفهمه کلاه از کجا اومده.
مامانش از دیدنش تعجب کرد و گفت: "پشمالو! چرا نخوابیدی؟ چیزی شده؟" پشمالو مِنومِن کرد و کلاه رو از پشتش بیرون آورد و گفت: "این برای کیه؟" چشمای مامانش گرد شد و با تتهپته گفت: "ای... این... اینو از کجا... کجا آوردی؟!" پشمالو یکم ترسید و آروم گفت: "تو انباری پیداش کردم و فهمیدم جادوییه! از کجا اومده؟" مامانش نفس عمیق کشید و چند لحظه سکوت کرد و رفت تو فکر. بعد آرومآروم شروع کرد به حرف زدن و گفت: "تقریباً همسنوسال تو بودم که پدربزرگت این کلاه رو از سفری که به سرزمین دیگه رفته بود برام سوغاتی آورد. منم مثل تو اتفاقی فهمیدم جادوییه ولی ازش ترسیدم و بردم ته انباری قایمش کردم تا امروز که تو پیداش کردی." پشمالو گفت: "چرا ازش ترسیدی؟ آخه خیلی باحاله!" مامانش جواب داد: "بذار پیشت بمونه، اونوقت میفهمی چرا ازش ترسیدم! حالا هم برو بخواب." پشمالو زیرلبی گفت: "باااشه! شب بخیر."
فردای اون روز پشمالو کلاه رو به مدرسه برد تا دوستش ببعک رو هم شگفتزده کنه! اما ببعک که خیلی فضول و کنجکاو بود، کلاه رو از پشمالو گرفت و سرش گذاشت و گفت: "منم یه آرزو میکنم! ایکاش که معلممون قهرمان کشتی بود!" یکدفعه معلمشون از کلاس بیرون پرید و شروع کرد به مسابقه دادن با ببعیا! همه وحشتزده شده بودن. پشمالو سریع کلاه رو پس گرفت و آرزو کرد که معلمشون مثل قبل بشه.
روز بعد شد و پشمالو امتحان ریاضی داشت. پس اینبار آرزو کرد امتحان ریاضیشو ۲۰ بگیره و ذهنش پر شد از ریاضی... اون انقدر تو ریاضی غرق شده بود که ببعیهای دیگه از دستش خسته شدن و پشمالو تصمیم گرفت علمشو به خواهراش یاد بده. بعد ۵ ساعت که دانش خودشو به خواهراش یاد داد، خودش به حالت اول برگشت و دانشی براش نموند... بعد از یه مدت سلن فضانورد شد و پشم تو اخبار بود و پشمو ریاضیدان شد و همش از درس حرف میزدند و پشمالو تنها شده بود...
برای همین سراغ کلاه رفت، اونو روی سرش گذاشت و آرزو کرد آرزوشو پس بگیره و همهچی به حالت قبل برگرده... بعدش رفت تو حیاط و دید خواهراش دارن با هم بازی میکنن و کلی علف شکلاتی کنار حیاط مونده. پشمالو هم شروع کرد به بازی و علف شکلاتی خوردن و با خودش گفت:حالا فهمیدم چرا مامان از کلاه میترسید و قایمش کرده بود و بعد بازی رفت کلاهو همونجا ته انباری گذاشت چند لحظه مکث کرد و باخودش گفت:جادو خیلی باحاله ولی مسئولیت داره!هرآرزویی میکنی،یه تاثیری داره..شاید بهتره بعضی چیزارو با تلاش خودم به دست بیارم نه با جادو!
بعد با خیال راحت از انباری بیرون اومد و به خواهراش پیوست،آماده برای ماجراهای بعدی...
پایان!