هجده سال بیشتر نداشتم. اوج نوجوانی و زشتی ام بود. جوشهایی به قاعده کله پدرم داشتم و دماغی به قاعده…. بماند. کلیتش شبیه دون دون بودم با اعتماد به نفس مونر. تازه گواهینامه گرفته بودم و فکر میکردم با دست فرمانم تمام پسرهای کوچه له لهم را میزنند. هر روز مانتو بلندم را که هر اپلش سرزمینهای دور شرق و غرب را فتح میکرد، تنم میکردم و با شال قرمز جیغم سوار ماشین پدرم میشدم. بعد از ۷ ، ۸ بار خاموش کردن، راه میافتادم. بنز پدرم؟ نه… پیکان کهنه و قدیمیاش که به گفته مورخین داریوش هفتم، سفرهای سیاحتیاش را با آن میرفته و سفرهای جنگیاش را با اسب وفادارش و سفرهای زیارتی اش را با هیئت جان نثاران.
بگذریم… پدرم پیکانش را خیلی دوست داشت. از مادرم بیشتر. حتی از عمه کوچکم هم بیشتر. بعد از ماهها تحقیق، یک جمله وزین را انتخاب کرده بود و بالای سپر ماشین با خط درشت نوشته بود: "به من استرس وارد نکنید، من باردارم" و هر بار برادرم میگفت: این جمله برای وانتها… قبل از تمام شدن حرفش او را مثل سگ میزد. از آینه جلویش حرز امام جواد و پنج تن آویزان بود و پشت درهای ماشین، عکس شکیلا و سری دیوی. عشق پدرم بود. حال تصور کنید با چه اصرار و گریه و خواهش و تمنایی میتوانستم سوییچ این سوگلی را بگیرم و دوری بزنم.
آخرینش را فرو کردم و پیچاندم، پیچ های ماشین زمان را میگویم. باید به آن روز برگردم. به آخرین سفرمان با سوگلی. دکمه اش را که زدم، خرخری کرد و راه افتاد. در زمان حرکت کردم و درست زمانی رسیدم که در حال چرخاندن سوییچ بود.
سوگلی هِن هِنی کرد، پدر جان جانی گفت و مادر دوباره دسشویی اش گرفت. پدرم که رفت چمدانها را بیاورد سیبیلهایم را کمی بالا دادم و رژ زدم و برای حسن ختام، آخرین جوش صورتم را که روی چانهام بود ترکاندم. خوب شد، حالا مثل کفتار شدم و حتی ناصر دیوانه هم نگاهم نمیکند. بار ششم خاموش نشد و حرکت کردیم.
باورم نمیشد پدرم اجازه داده من رانندگی کنم… البته اینکه قبول کردیم از راه مال روی بیابان برویم که سگ هم در آن پر نمیزد هم بی تاثیر نبوده. تمام راه، مادرم قرآن میخواند و پدرم هایده. من هم با غروری وصف ناپذیر شبیه نشخوار شترها آدامس بادکنکی میجویدم که یکهو شتری جلویمان سبز شد. منِ شتر هم به جای ترمز گرفتن، گاز دادم.
خدا را شکر که وقت بازگشتم به گذشته همه را بیمه سفر و خودم را بیمه عمر کرده بودم. نه اینکه در تصادف بمیرم، نه. فقط ممکن بود مرگم زیر مشت و لگدهای پدر در کنار جنازه شتر و سوگلی باشد. جالب است که شتر هم بیمه بود، خاک بر سر ما. چطور؟ #بسپرش_به_ازکی. خلاصه همه چیز به حالت عادی برگشت جز شتر بیچاره که روحش به شتر حضرت صالح پیوست و ترومایی که برای پدرم به وجود آمد و سوگلی که دیگر رنگ رهایی و رانندگی را ندید.