گاهی اوقات فکر میکنم دچار اسکیزوفرنی شدم اما بعدش با خودم فکر میکنم اینکه ادم با خودش حرف بزنه نشونه بیماری روانی نیست بلکه نشونه سالم بودن عقل هم هست اما دوباره فکر میکنم اینکه با یکی حرف یزنی که زاییده ی تفکر و خلاقیتته و فقط توی توهم باهاش حرف بزنی دیگه عادی نیست اشتباه نشه من درونگرا نیستم اتفاقا خیلی هم تو جمع حالم خوب میشه اما بعدش مغزم داغ میکنه از ادم هایی که فقط توی خوشی هستن همین که حالت ناخوش میشه میکشن کنار اینقدر حالم بد میشه که دوست دارم یک هفته تمام تنها باشم و ای کاش میشد...
البته تنهایی برای ادم برونگرا مثل من خود خود شکنجه ست اما می ارزه به بودن با ادمهایی که برام احترام قائل نیستن نه برای خودم و نه حتی برای حریم شخصیم اینکه بشینم یه گوشه و بت خودم حرف بزنم و درد و دل کنم با شخصی که نمیبینمش و صداشو نمیشنوم اما حضور مجازی و دلگرم کنندش بهم ارامش میده کلا حضور رو خیلی دوست دارم اما دلم نمیخواد این حضور حرف بزنه دلم میخواد فقط یه حضور باشه پر از شنیدن پر از تصدیق و حق با ئه ها که نشنیدم .
این روزها همه نیاز داریم به یه جفت گوش شنوا که نخواد داد بزنه من بیشتر از تو درد دارم فقط باشه که بشنوه اصلا بخاطر همینه که من حلزون ها و ماهی ها رو خیلی دوست دارم. دیدی حلزون ها رو ساکت ساکتن وقتی میزاری روی دستت و نوازششون میکنی اونا هم تورو نوازش میکنن بدون صدا بدون ادا فقط ملایم نوازش میکنن.
سیگاری نیستم اصلا خیلی از سیگار بدم میاد اما چند وقتیه خیلی حوس سیگار زده به سرم دلم میخواد روشن کنم و به سوختن و دود شدنش نگاه کنم و باهاش همزاد پنداری کنم دود شدن بهترین سیگار دنیا هفت دقیقه هم طول نمیکشه اما من پوست کلفت چشم سفید هفت ساله که دارم دود میشم همینقدر بیصدا همینقدر خاموش.
گاهی دلم برای مظلومیت دلم و این حال افسرده و اعصاب خراب میسوزه. اینکه به جرم زن بودن برات نسخه میپیچن خیلی دردناکه اینکه محکومی به اطاعت. خیلی سال پیش وقتی خودمو تز اون افسردگی که ماحصل سرخوردگی ،خجالت و عدم اعتماد به نفس بود میکشیدم بیرون هیچوقت فکر نمیکردم دوباره یه روز بشینم و راه های خودکشی رو با خودم مرور کنم هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی روی یه مبل زهوار در رفته میشینم و با خودم حرف میزنم و اشک میریزم. گاهی فکر میکنم من خشت اول رو دریت وقتی دوسالم بود اشتباه گذاشتم و چه خوب میشد برمیگشتم به دو سالگی. دوسالگی بهترین موقعیته برای غد بازی برای سرکشی برای اینکه بگی نمیخوام،نمیکنم،دوست ندارم و... اون موقع یه جایی توی بیست و چند و سالگی همه توقع چشم گفتن و لبخند زدن و سازگار شدن ازت نداشتن. یه جوری انگار هویت نداری اون چیزی که دوست داری برای تو نیست اونیو که دوست نداری برای تو میشه مجبوری دروغ هاشون و بشنوی و لبخند بزنی و بگی تو راست میگی ، مجبوری وعده هاشونو بشنوی و قبول کنی با اینکه تمام سلول های بدنت دارن داد میزنن که این همون وعده سر خرمنه اما بازهم محکومی به سکوت
وقتی تو بچگی سرکشی نکنی و با ترس هات روبرو نشی یه جایی توی بیست و چند سالگی میشینی و میبینی هیچ لذتی از زندگیت نبردی هیچ چیزیو سر همون موقعی که میخواستی نداشتی چون اون لحظه تو میخواستی نباید میشد .
بعضی چیزا سرد شده اش دیگه مزه نمیده مثه یه بشقاب ماکارونی چرب که یخ زده باشه دیگه خوردنش مزه نمیده اتفاقا حالت رو هم بهم میزنه.
مثلا وقتی یه گوشی اخرین مدل رو همون لحظه میخوای چون تازه مد شده اما یک سال دیگه ایم گوشی از مد افتاده و خرید این گوشی دیگه برات مزه نداره اتفاقا خریدنش باعث میشه به شعور خودت توهین کنی. داشتن خواسته هات دقیقا همون لحظه که میخوای و بدستش میاری ای مزه میده و میچسبه به تنت که تا یه مدت عشق میکنی باهاش هر وقت بهش فکر میکنی یا میبینیش کیف میکنی و حالت خوب میشه.
بیشتر اون لحظه هایی که با خودم حرف میزنم و دارم نقشه خودکشی میکشم یه لحظه فقط یه لحظه فکر میکنم بت خودم بعد از مرگ من همیچ کس یادش میمونه منی وجود داشته اصلا؟ یادش میمونه فلان جا از حقش گذشت تا من اذیت نشم یا فلان جا پا رو دلش گذاشت یا فلان جا که با تصمیم اشتباه و یه اجبار یا یه اعتماد بیجا زندگیشو به لجن کشیدیم؟ تنها جواب یه «نه» خیلی بزرگه چون ادمی که اجازه بده بقیه براش تصمیم بگیرن یه بازنده ست یه شکست خورده و بیاین صادق باشیم هیچکس بازنده ها رو بخاطر نمیاره، اصلا یه شکست خورده ارزش به یاد اوردن نداره.
راستی خودکشی با مخلوط قهوه و سیانور لذت بخش تره یا خود سوزی وسط کویر؟