نشست نقد و بررسی «سفر به آتش،
بیستمین نشست «گروه ادبی خورشید» با حضور سیده فاطمه موسوی، مرضیه نفری، سیده عذرا موسوی، فاطمه نفری و سمیه عالمی برگزار و رمان سفر به آتش نوشته مریم مطهریراد از نشر معارف نقد و بررسی شد.
سفر به آتش داستان مردی جوان به نام ارسلان است که پدرش را در جنگ ایران و عراق از دست داده است. ارسلان که امروز خبرنگار است متوجه ارتباط دختر مورد علاقهاش با همکار عراقیاش در روزنامه میشود. او کینهای که از حس دزدیده شدن عشقش توسط الیاس دارد را به کینهای که از عراقیها برای گرفتن پدرش از او دارند اضافه میکند و تصمیم میگیرد الیاس را بکشد. او این کار را با اسلحهای که همرزم پدرش پنهانی از جنگ با خودش آورده انجام میدهد. اما روزگار نقشههای دیگری برای ارسلان دارد.
مرضیه نفری با بررسی پدیدة جنگ هشتساله به عنوان بزرگترین رویداد کشور در دو سه دهۀ اخیر گفتوگو را آغاز کرد و گفت: «این جنگ با جوهرۀ تدافعی وآزادیخواهانه، تأثیرات شگفتآوری برجوانب گوناگون زندگی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و شخصی مردم ایران، حتی کشور عراق گذاشت. پای ادبیات هم دیرزمانی است به مقولۀ جنگ باز شده است. نویسندۀ سفر به آتش اگرچه جنگ را از نزدیک لمس نکرده، اما با شناخت موقعیتهای جنگ و عوارض و حواشی آن، سعی کرده ریشه و هویت تاریخی مردم این سرزمین را در زمانۀ جنگ و پس از آن به تصویر بکشد و نگاهی جامع به این بخش از تاریخ ایران و کشورهای منطقه و قصۀ تلخ تفرقهها و جداییها بیندازد.»
در ادامه این نشست، عذرا موسوی افزود: «بااینکه این رمان دومین اثر نویسنده است، ولی مطهریراد ثابت کرده که جهان رمانش خالی از فکر و اندیشه نیست و آنچه خلق کرده ناشی از تأملات عمیقش طی سالیان است و حرفهای جدیای برای به اشتراکگذاری با مخاطبان دارد.
پدر ارسلان در جنگ عراق با ایران به شهادت رسیده، بنابراین ارسلان در مواجهه با همکار عراقیاش نمیتواند بر حس نفرت خود غلبه کند. الیاس برای ارسلان آینة دقی است که پدرش و امثال او، پدر او را کشته و حالا بدون اینکه تاوان بدهد، راستراست در خیابانهای تهران راه میرود، فارسی حرف میزند و از کارفرمای ایرانی حقوق میگیرد. این کینه زمانی که ارسلان الیاس را در قامت یک رقیب عشقی میبیند، سوزاندهتر هم میشود. احساسات چنان بر ارسلان حاکم شده که یادش رفته رابطة ایرانیها و عراقیها مدتهاست که تغییر ماهیت داده و چهرة دیگری یافته است. اگر روزی ایران و عراق روبهروی هم ایستاده بودند، اکنون هر دو باید شانهبهشانة هم در برابر نیرویی مخرب و هیولایی بیافسار به نام داعش بایستند. داعشی که هر فرد، گروه، سازمان و عشیرهای که او را قبول نداشته باشد، دشمن و مسلمانان دیگر مذاهب و پیروان ادیان دیگر را کافر میداند و زیر پرچم «لاالهالاالله، محمدرسولالله» به بیرحمانهترین شکل اسیران و دشمنان خود را اعدام میکند و نفرت میپراکند. حالا الیاس برای ارسلان، نمایندة چنینی تفکری است! از فتح سرزمینها عبور کرده و به دنبال تصاحب ناموس ارسلان است و این برای ارسلان خارج از تحمل است.
لازم بود تا ارسلان پس از التهابات فراوان درونی، از افق دید محدود خود فاصله بگیرد، دغدغة بیپدری را رها کند و بهواسطة الیاس و حنیف، در سطحی وسیعتر به ایران و اطراف آن نگاه کند. چشماندازش را به پهنة فراخ تمدن اسلامی گسترش دهد و آن را امتی واحده ببیند؛ امتی که افغانستان و ایران و عراق و منطقه را یکپارچه میبیند. از خود دور شود و به نگاه الیاس نزدیک شود که «راحتترین کار این بود که خودمان همدیگر را نابود کنیم» (ص ۲۱۳)؛ درست همان راهکاری که ارسلان برای حل مسائل شخصی خود پیش گرفته است. نویسنده قلم خود را به کار بسته تا این تعمق را ایجاد کند و اتفاقاً موفق هم بوده است.
در سطحی نازلتر بهادر نیز نمادی از زیادهخواهی و طمع است که قصد دارد قلمرویش را گسترش دهد و در این راه پا بر روی شانههای آرخان میگذارد. اما آنکه در آتش طمع خود میسوزد، بهادر است. شاید نویسنده بهاینترتیب خواسته اشارهای به سرنوشت داعش کند که دیر یا زود در آتش توطئههای خود خواهد سوخت.
ارسلان که دل از ایران بریده و در تردید ماندن و رفتن دستوپا میزند، در پایان داستان بر خاک سرزمینش، جایی که از آن برخاسته زانو میزند و ریشههای خود را در قالب انگشتری که از مادرشوهری به عروسی هدیه شده و نسل اندر نسل آمده تا به مهتاب، نامزد ارسلان رسیده میجوید.»
فاطمه نفری در نقد خود با برگرداندن داستان سفر به آتش به داستانهای الگو گفت: «سفر به آتش، داستان آشنای کینخواهی پسر است برای پدر و تداعیکنندۀ داستان کینخواهی کیخسرو برای سیاووش. ارسلان مثل کیخسرو آتشی در دل دارد که جز با انتقام خاموش نمیشود. او راهی سفری سخت و جانفرساست. سفری که او را میسوزاند و پالایش میکند و این بار از دل این آتش پر از عداوت، انسانی نو بیرون میآید که دارای شناختی نو از خودش و خاورمیانه و آشوبگران دائمی دنیا است که هرزمان توانستهاند و زورشان رسیده، از آنطرف دنیا فتنهای به پا کردهاند؛ تا دستشان را دراز کنند روی داشتههای ملتهای مظلوم بیاطلاع. و هر زمان هم که زورشان به دستدرازی نرسیده، کیدشان را بر سر ملتهای زودباور خالی کردهاند و بهرهشان را بردهاند. ارسلان از آتش خشم و کینه به آتشی انسانساز سفر میکند. مسیر سخت و سنگلاخ است، اما نرفتنی و نگشودنی نیست. مخاطب، قدم به قدم با ارسلان همراه میشود تا گرۀ رازهایش را بشکافد و درد ناگفتنی او را بفهمد.»
فاطمه موسوی در بخش اول نقد خود به ورود مستقیم نویسنده به قصه اشاره کرد و گفت: «نویسنده قرار نیست خواننده را با مقدمهای طولانی خسته کند. خواننده ابتدا از نام داستان و پس از آن با خوانش اولین جملهها تکلیفش با داستان مشخص میشود؛ آرامش در این داستان معنا ندارد! هرچند که نسبت صحنههای ابتدایی با داستان، نسبتاً گنگ باقی میماند. انتظاری که در خواننده پرورانده شده برآورده نمیشود، اما نثر و زبان داستان جادو میکند و این نشان میدهد که نویسنده دست خالی نیست، جهانبینی دارد و پشت کلماتی که کنار هم میچیند اندیشهای والا و پویا نشسته است. او بارها با همین چوب جادویی که در اختیار دارد، خواننده را غافلگیر میکند و تحسین او را برمیانگیزد؛ اما گاهی این چوب جادویی درست عمل نمیکند. چرا؟ چون نویسنده عجله دارد که حرفهای تلنبارش را یکجا بزند. او یک فرصت طلایی در بستر داستان بهدست آورده که از دست دادنش برایش دشوار است و با گفتوگوهای طولانی، گاهی خواننده را خسته میکند و همینجاست که حس میکنی حتی الیاس و ارسلان و مهتاب و ایپک هم جزئی از ابعاد شخصیت نویسندهاند و برای همین دقیقاً شبیه همند، مثل هم حرف میزنند و تحلیل میکنند. همه این زیباییها و در عین حال پاشنهآشیلها، همه از تفکر و جهانبینی والا و در عین حال قابل احترام نویسنده کتاب سرچشمه میگیرند.»
عالمی سفر به آتش را داستانی برآمده از بلوغ فکری نویسندۀ ایرانی نسبت به مسئلهای به نام جنگ دانست و گفت: «انسان ایرانی در این جغرافیا کم جنگ به خودش ندیده و کم از خاکستر آن بلند نشده. طولانیترینش همین جنگ هشتسالهای بود که از سمت دنیا پس از رقم زدن یک انقلاب بزرگ بر او تحمیل شد. نتیجۀ مواجهۀ نویسندۀ ایرانی با این مقوله یا نگاهی تباه و تاریک بوده که دائم تأکید به خسران انسان ایرانی داشته و یا در پی کتمان کردن تعبها و رنجهای آن. کم پیش آمده نویسندهها این جنگ را امری ملی ببیند و ریزشها و رویشهای این عرصه را توأمان و عمیق واکاوی کنند و حرفی جدی از این میانه در بیاورند که قابل دفاع باشد. سفر به آتش از همین کمهاست که جنگ را با قبل و بعدش، ملی و منطقهای دیده و بنا ندارد فقط قصۀ خودش را تعریف کند و برود. مطهریراد بالای سر موضوع ایستاده و دائم کبریت میکشد تا با روشناییای که میسازد، ابعاد جدیدی از مسئله را همپای مخاطبش کشف کند و این نگاه برای ساختن است، نه گفتن و رفتن.»
مرضیه نفری در ادامه به پاکیزگی نثر اثر اشاره کرد و گفت: «نویسنده نخواسته مقصودش را با دمدستیترین عبارات به خواننده منتقل کند. او با واژگانی که انتخاب کرده، به ذهن خواننده نزدیک شده و جملات را به گونهای بیان کرده که صحنهها قابل تصویر باشد. چینش کلمات دقیق و زبان زنده و پویاست. به همین دلیل میتوانیم بگوییم سفر به آتش توانسته با نثرش بر خواننده تأثیر بگذارد. خواننده میتواند از خواندن یک زبان پاکیزه لذت ببرد و بر دایرة واژگان خود بیفزاید.»
وی سپس از جایگاه زن در داستان گفت: «مطهریراد نگاهی توأم با احترام به زن ایرانی دارد و زن را قهرمانپرور و رکن اصلی زندگی و حتی جنگ و سیاست میداند. آیندة ایران را به حضور زن توانا و مسئلهمند گره میزند. ایپک مهمترین و مؤثرترین زن داستان است. او یک پیرزن کلیشهای با تصاویر تکراری نیست؛ زنی است که سعی میکند خاطرات دردناک و تلخ جنگ و از دست دادن جوانش را رها کند و باغ ارسلان را آباد کند. رابطة خوبی با طبیعت دارد؛ طبیعتی دور از هیاهوی شهر. گویی داستان میخواهد بگوید که زن و طبیعت یکیاند. هروقت به زمین و طبیعت یک سرزمین تجاوز شود، به زن آن سرزمین هم دستدرازی خواهد شد. ایپک که در حال آبادانی زمین است به ارسلان میگوید: «این زمین و خاک بیمنت حق توست»؛ گویی موظف است که این خاک را برای آیندگان حفظ کند و به آنها بسپارد.
ثریا حکایت آسیبپذیری دردناک زنان در طول جنگ و بعد از آن است. یادگار آراز را به دندان کشیده است تا برایش زندگی آرامی بسازد، اما نتوانسته است؛ چون زیر پایش محکم نبوده و حال برای فرار از موقعیت و حال و روز خراب ارسلان، بنگاههای مهاجرتی را گز میکند.
مهتاب، نماینده زن مستقل امروزی، در پوشش یک خبرنگار ظاهر میشود. هم پایبند اصول خانواده است و هم سرنوشتش را خود رقم میزند. گویی مهتاب دقیقترین الگوی زنی است که سفر به آتش معرفی میکند که تکلیفش با خود روشن است. مهتاب در پاسخ به سوال ارسلان که میگوید «به نظرت بهتر نیست برویم جایی که جنگ دنبالمان نیاید» فقط یک جمله میگوید: «نه!»؛ خلاف همیشه که جواب میداد «ببینیم چه پیش میآید».
زن حبیب، زنی آرام و کمرنگ است. مثل نمونههای زیادی از همسران جانبازان تنها تصاویری محو از او میبینیم؛ در حد پذیرایی کردن و دور شدن از مهمانها. او همان زنی است که هنوز هم در حال زخم خوردن است. جنگ هنوز به او جراحتهایی وارد میکند. مگر میتوان آرام بود، درحالیکه حبیب یک شب آرام نخوابیده است! مطهریراد در صفحه ۲۱ مینویسد: «در و دیوار و اشیا حکایت از آن داشت که آن اتاق فقط جای خواب نیست که سروتهش با آن تختخواب یکنفره هم آمده باشد. حبیب توی آن اتاق زندگی میکرد». حنیف، فرزند همین زن، تصمیم میگیرد با الیاس و ماجد همکاری کند. بهاینترتیب از دامن زن کمرنگ داستان، قهرمانی برمیخیزد.»
عالمی نیز دربارة نسبت شهر و زنِ داستان سفر به آتش گفت: «برخلاف آن تصویری که از ادبیات داستانی غالب فارسی برمیآید و زنها عموماً در موضع انفعال معشوقه یا مظلوم هستند و نهایتاً واکنشی عمل میکنند، زن اصلی داستان سفر به آتش زنی است کاملاً ایرانی و برآمده از داستانها و کهنالگوهایی که در این سرزمین پا گرفته و بالیده و تکرار شدهاند. ایپک در وجه فرانکی خود پسرش را فریدونوار برای مبارزه با خصم از خانه به میدان میفرستد و بابت شهادت آن سلحشور از هیچکس طلبکار نیست و حتی در مقام مویه و عجز و لابه هم نیست. او در وجه سیندختی از خانۀ ساده و از میان زمین کشاورزیاش مشغول مدیریت ساکنان شهر و اتفاقات و روابطشان است. اگرچه در ظاهر همسرش در ماجرای زمین خلاف حرف او عمل میکند، اما در تمام داستان این زن بر مردان قصه ولایت باطنی دارد و با خرد زنانهاش آنها را مدیریت میکند. داستان فارسی به چنین زنان بزرگمنش و خردمندی نیاز دارد که بزرگنمایی نشدهاند، اما مؤثرند. آنجا که ایپک خطاب به ثریا میگوید: «مرد تربیت کن! این مملکت آدم خالی نمیخواهد»، مهمترین نقش و عاملیت زن و نیاز این جغرافیا به آبادانی و رشد را به خواننده یادآوری میشود.»
وی در ادامه، صحبتهای خود را چنین پی گرفت که: «هرچه نویسنده در پرداخت ایپک به عنوان زن نسل اول جنگ خوب عمل کرده، در پرداخت شخصیت مهتاب و مواجههاش با مسأله کم گذاشته است. تصویر مهتاب و فکرها و آرزوهایش برای خواننده روشن نیست و همین، پیدا کردن مابهازای بیرونیاش را برای مخاطب سخت میکند و شخصیتی که عینی نشود، باورناپذیر میماند. مهتاب هنوز به لحاظ شخصیتی کامل نشده که بتواند ارسلان را زودتر از اینها از این ماجراها خلاص کند. دربارة شخصیت ارسلان هم همین اتفاق میافتد. او هنوز برای عینی شدن و قابل درک بودن نیاز به تکمیل پروندۀ شخصیت دارد. ارسلان صدای نسلی است که پدرش را به عنوان جدیترین تکیهگاه زندگی یک انسان نداشته، اما بارها بابت سهمیۀ کنکور طعنه و ناسزا شنیده و من منتظر بودم در داستانی چنین دقیق، حرف جدیدی از او بشنوم.»
عذرا موسوی هم درباره ابهام بزرگی که در شروع اثر وجود دارد گفت: «این ابهام، ارسلان، الیاس و مهتاب را تبدیل به شخصیتهایی مرموز کرده و کار را برای مخاطب سخت میکند. به نحوی که کمی طول میکشد تا با اثر ارتباط برقرار کند و مساله داستان را دریابد. این پیچیدگی در پیرنگ هم خودنمایی میکند. اینکه الیاس حقیقتاً کیست و چهکاره است و دلیل برخوردهای خارج از چهارچوب الیاس با مهتاب و توجیهش برای همکاری با الیاس مشخص نیست. رابطه حنیف و الیاس بدون اینکه ما متوجه شویم صمیمی میشود و چرایی اینکه حنیف با جراحت الیاس و مداوای او مثل یک ماجرای تشکیلاتی و مبارزة مخفی برخورد میکند معلوم نیست. و سوالات دیگری که مخاطب انتظار دارد پاسخی برای آنها بیابد. در میانه داستان و پس از اقدام ارسلان مشخص است که الیاس جان سالم از مهلکه به در برده، ولی نویسنده با قرار دادن ارسلان و مخاطب در فقر اطلاعاتی، میکوشد هولوولای ارسلان و تعلیق داستان را حفظ کند که البته چندان موفق نیست.»
فاطمه نفری نیز در ادامه افزود: «نقاط تیرهای نیز در زندگی ارسلان هست که هرگز روشن نمیشود، مانند رابطه سرد او با مادر. آن هم مادری که با یک بار اهانت شوهرش به پسر آراز، پاسخش را با جدایی میدهد. شاید نشان دادن بخشی از التهابات روحی ارسلان در نوجوانی و یا بخشی از حوادث گذشته میتوانست گره این ماجرا را بگشاید و باورپذیری شخصیت را نیز بیشتر کند؛ اما گاه شخصیت چنان در خود فرو رفته است که اجازۀ مکشوف شدن نمیدهد. او با حال خراب به باغ پدریاش پناهنده شده و مدام در خاطراتش سیر میکند. رفتوبرگشتها هرچند خوب، اما گاه به پلهای تداعی محکمتری نیازمندند و گاه نیز داستان چنان ذهنی میشود که حرکت و کنش را از شخصیت میگیرد و بخشی از روایت را دچار رخوت میکند. اما ساختار درست و پیرنگ درهم تنیده و مستحکم، جبرانکنندۀ نقاط تیرۀ اندکی است که اشاره شد.»
همچنین فاطمه موسوی به بررسی سوالات بیپاسخ داستان پرداخت و گفت: «خواننده پاسخ درستی برای سؤالاتش نمییابد. ارسلان پذیرفته که الیاس را کشته و برای همین خود را در باغ آرخان و ایپک و در اتاق پدرش محبوس کرده؛ اما هیچ خبری از این قتل منتشر نشده است. هیچکس سراغ او را نمیگیرد و او حتی احتمال نمیدهد که ممکن است اشتباه کرده باشد؛ درحالیکه روزنامهنگار است و منطق حکم میکند که پیگیر سرنوشت کاری باشد که کرده و بنای قطعی را بر احتمالات ذهنی نگذارد. از این مسأله عجیبتر این است که مهتاب و حنیف او را بیهیچ دلیلی بیست و چند روز در بیخبری نگه میدارند و دربارة این راز و درد و ترسی که ارسلان در برابر آن متحمل میشود سکوت کرده و او را به حال خود رها میکنند. آیا این سکوت آنان و اینکه اجازه دادهاند روح ارسلان این همه درد بکشد و بلاتکلیف بماند، یک تنبیه است؟ مشخص نیست! چرا مادر باوجود داشتن همسر ممتازی چون آراز راضی میشود همسر مردی معتاد شود درصورتی که از همان ابتدا، هم او و هم برادرش میدانند که معتاد است. او میخواهد از دست شرارتهای برادر خلاص شود و برای همین خود را دچار رنجی بزرگ میکند، اما ما این شرارتها را نمیبینیم.
در هر صورت نویسنده در جای درستی از داستانش ایستاده و درستترین و کلیدیترین جملهاش را در همین داستان بر زبان آورده: «حماسه را از ما بگیرند، هیچ نمیماند. ما با حماسه غرور و غیرت پیدا کردهایم… تعریف ما از مرز و کودک و جنگجو و هرچیزی که مال اینجاست با هرچه توی کتابهای آنها نوشتهاند فرق میکند.» (ص ۲۱۳»
در ادامه مرضیه نفری به یک اشتباه محاسباتی ساده در داستان اشاره کرد: «در شروع داستان، دست نویسنده خالی است. باید با یک یا چند ضربه مخاطب را وارد ماجرا کند و او را به خواندن رویدادهایی که در پی میآیند ترغیب کند. سفر به آتش با صحنهای از یک فیلم شروع میشود، توصیفهایی دقیق و تصاویری جاندار، اما دور از شخصیتهای اصلی داستان. چندین فصل طول میکشد تا خواننده با شخصیتها و دغدغههایشان همراه شود. ترفند خوب نویسنده حرکت دادن داستان به سمت باغ کرج بوده است. با این کار فضا را تلطیف کرده و از سختی کار کاسته است. اگر یکسوم اولیه کتاب را رد کنیم، مطمئن خواهیم بود که خواننده کتاب را زمین نخواهد گذاشت؛ چراکه هرچه به نیمة داستان میرسیم، هیجان داستان بالاتر میرود و خواننده متوجه میشود که با یک داستان جدی و کامل روبهرو است.»
عذرا موسوی شخصیتپردازی اثر را محل تأمل دانست و گفت: «ارسلان یک روزنامهنگار است؛ حرفهای که لازمة آن کنجکاوی، پرسشگری و تیزبینی است. ولی ارسلان جوانی منزوی، درخودفرورفته و کمحرف است که به جوابهای کوتاه و کلیشهای بسنده میکند. (ص ۵۲) با غریبهها زود اخت نمیشود و سکوتش صدای همه را درمیآورد. آنچنان که در دورهمی دوستان پدرش حرفی برای زدن و سؤالی برای پرسیدن ندارد. (ص ۱۸و۱۹) یکی از صحنههای پرالتهاب داستان، صحنة شهادت آراز، پدر ارسلان است. حبیب که خود را در شهادت آراز مقصر میداند، دست به خودافشایی میزند و با بیان ماجرای شهادت آراز میکوشد باری را که سالها بر دوش داشته سبک کند. ولی پردهپوشی را کنار میگذارد و صحنة خشونتبار شهادت آراز را تماموکمال بیان میکند و حتی از بیان جسارت افسر عراقی به آراز و پیکر او هم نمیگذرد. برای من به عنوان یک مخاطب این حجم از شفافیت در مواجهه با فرزند شهیدی که شنوندة ماجرای شهادت پدرش است، پذیرفتنی نیست. حتی اگر نویسنده نشانههای کوچک فشاری را که حبیب به سبب خودسانسوری و بار عذاب وجدان تحمل کرده است، گذاشته باشد.»
وی در ادامه به استفاده از لفظ «کشته» اشاره کرده و افزود: «ازآنجاکه زاویهدید معطوف به ارسلان است، شاید بتوان پذیرفت ارسلان که یتیمی خود، ازدواج دوبارة مادرش با مردی معتاد، دخالتهای داییاش در زندگی، دوری از آرخان و ایپک و همة مشکلات زندگی را از چشم جنگ میبیند و برای همین، شهدای جنگ از نظر او صرفاً کشتهگانی هستند که از دست رفتهاند، ولی به نظرم آرازی که در دفاع از خاک و مردمش (حبیب) جانش را نثار کرده، نمیتواند در توصیف دوستان شهیدش از لفظ «کشته» ها استفاده کند. تفاوت جنگ ایران و عراق با برخی از جنگهای دیگر دقیقاً در همین است که روندگان این راه کشته شدن در راه خدا را جز «شهادت» نمیدانند.»
فاطمه نفری در پایان این نشست گفت: «سفر به آتش در کلیت اثری قابل دفاع و ارزشمند است که با زبان نمادین به داستان عمق میبخشد و برای خوانندهاش تصاویری بیبدیل خلق میکند؛ تصاویری مانند حلال کردن گاوی که آشیل بریده، آتشسوزی و مرگ بهادر، کوری چشمهای آرخان، یا جستوجوی ارسلان برای یافتن انگشتر گمشده در بیابان تاریک.»