نمایشنامه «یه داستان بامزهٔ بیمزه»
نویسنده: عبدالحسین مزارعی بوالخیری
شخصیتها:
· نادر: پسر ۱۴ سالهای که کنار چهارراه شیشه ماشینها را پاک میکند.
· بابک: (صدا) دوست نادر، معتاد و ساقی مواد.
· سلیمان: (حضور نامرئی) سرپرست سختگیر نادر.
قسمتهای نمایش:
· صحنهٔ اول: چهارراه - روز
· صحنهٔ دوم: چهارراه - کمی دیرتر
· صحنهٔ سوم: چهارراه - عصر
---
صحنهٔ اول
(صحنه کاملاً تاریک است. صدای خندهٔ شاد و کودکانهٔ نادر پخش میشود.)
صدای نادر: عمو، اگه تونستی منو پیدا کنی! هو هو!
(نور زرد و گرم در مرکز صحنه روشن میشود. نادر با لباسی تمیز و نو، با شادی و سبکی در داخل این دایره نور میدود. این یک فلاشبک به گذشته است.)
صدای نادر: من اینجام! هو هو!
(ناگهان صدای خنده قطع میشود. نور زرد شروع به لرزش و نوسان میکند. نادر با وحشت به مرکز صحنه میدود و در میانۀ نور زانو میزند و خود را بغل میگیرد. صدای یک قدم سنگین و کشیده شنیده میشود. یک نور قوی با زاویهٔ کم از بالای صحنه روشن میشود و سایههای عظیم و ترسناکی روی دیوار پشت صحنه ایجاد میکند. این سایهها بر روی نادر میافتند و او را در بر میگیرند. نور زرد به سرعت محو شده و جای خود را به نوری قرمز و خونی میدهد که تمام صحنه را فرا میگیرد. یک چراغ راهنمایی در گوشهٔ صحنه شروع به چشمک زدنِ دیوانهوار بین رنگ قرمز و زرد میکند. در این نور قرمز، نادر دیده میشود. لباسش همان لباس است، اما اکنون پاره و خاکآلود است. او خمیده و لرزان است. صدای نفسهای بریده و هقهق گریهٔ خفه او به گوش میرسد. سایههای بزرگ به آرامی محو میشوند. چراغ راهنمایی از چشمک زدن میایستد و به یک نور قرمز ثابت و مرده تبدیل میشود. صدای قدمها دور میشود.)
(سکوت)
(نادر برای لحظهای به سمت سطل آشغال مینگرد، اما سپس به خود میلرزد و از آن دور میشود. او از صحنه خارج میشود. مکث. نور قرمز به تدریج محو میشود و صحنه به تاریکی میرود. تنها صدای بوق ممتد یک کامیون از دور به گوش میرسد که ناگهان قطع میشود.)
(نور مرکز دوباره روشن میشود، این بار به رنگ سبز. چهارراه و سطل آشغال و پایه چراغ راهنمایی در گوشه دیده میشوند. صدای زندگی و ترافیک شهری به آرامی شنیده میشود. نادر با لباسهای کهنه و کفش پاره، با یک اسپری شیشهشور و یک لنگ، از راست صحنه وارد میشود. او میخندد و انگار با کسی خارج از صحنه حرف میزند.)
نادر: (با جدیت و نجوا) داداشی !؟...
(نادر ناگهان متوجه تماشاگران میشود. برای لحظهای مکث میکند، سپس شیشهشور را به سمت آنها میگیرد.)
نادر: (با خنده) پاک میکنم، میخوای پاکتون کنم. خوب بلدما.
(به سمت تماشاگران اشاره میکند)
نادر: (با خندهریز) میترسید پاک بشید؟ نهههه، نه نه نه. نترسید، مگه این اسپری جادویه؟
(مکث، سکوت)
نادر:کاشکی بود ... ولی...ولی.. نصفیش آبه. آقا سلیمون کمکم توش میریزه و بعد پر از آبش میکنه. میده دس من و میگه:
(ادای سلیمون را در میآورد)
نادر:«کم بزن،همیشه بزن.».
قانونشه دیگه.کاشکی تو کتک هاشم رعایت میکرد. همیشه میزنه ولی کم نمیزنه.
(در حین گفتن این جمله، ناخودآگاه پشت سرش را لمس میکند. نگاهش به کولهپشتی میافتد. آن را از شانه برمیدارد و با حرکتی تقریباً تشریفاتی و با احتیاط، باز میکند و داخل آن را لمس میکند.)
نادر:یه روزی توش پر از کتاب بود.
(مکث، سکوت)
نادر:حالا...حالا پر از دستماله. سلیمون حساب و کتابش دقیقه. هر روز باید پنجاه تا شیشه پاک کنم و بیست بسته دستمال بفروشم. اگه یکی کم بشه، میدونین چی میشه؟
(پشت دستش را به صورتش میزند، ادای کتک خوردن میگیرد)
نادر:همین.میگه آدم باید از بچگی یاد بگیره بده و بستون رو. به همهٔ بچههاش هم همین رو میگه. ما برای اون مثل یه کسبوکاریم. یه کسبوکار.
(با غرور)
راستی،الان منم یه کم عمو سلیمون شدم. دیروز یه بچهٔ تازهوارد اومده بود، هفتهشت سالش بود. گریه میکرد. من رفتم بهش گفتم: «نگران نباش، قانونشه دیگه. اول گریه، بعد عادت، بعد قوی میشی.»
(مکث، سکوت)
نادر:بهش یاد دادم چطور باید شیشه رو پاک کنه که مردم عصبانی نشن. چطور دستمال بفروشه. چطور پشت سطل آشغال قایم بشه. مثل من که موقع بچه بودم پشت عمو سلیمون قایم می شدم. توی این اوضاع، کاسبی خوبیه.
(نادر اسپری شیشهشور را مثل میکروفن در دست گرفته. کیف مدرسهاش را جلویش گذاشته. با خودش مصاحبه خیالی انجام میدهد.)
نادر: (با صدای رسمی) سلام، خوش اومدین به برنامهٔ «شغلیابی خیابانی». امروز با یه نخبهٔ خیابونگرد آشنا میشیم. اسمش نادره، سنش معلوم نیست، ولی تجربهش از همه بیشتره.
(با تغییر حالت، نقش خودش را بازی میکند)
نادر:سلام، من نادرم. تخصصم پاک کردن شیشه، فروش دستمال، فرار از سلیمون، و پیدا کردن جاهای خوب برای قایم شدن.
(دوباره نقش مصاحبهگر)
نادر:(با صدای رسمی) عالیه! بفرمایید، سابقهٔ کاریتون؟
نادر:از شش سالگی شروع کردم. اول با گل فروشی، بعد رفتم سراغ شیشهها. یه بار یه شیشهٔ بنز رو پاک کردم، صاحبش گفت: «برو گمشو!»... ولی شیشه برق افتاد!
نادر:(با صدای رسمی) مهارت خاصی دارین؟
نادر:بله، میتونم با اسپری حرف بزنم، با چراغ راهنما درد دل کنم، و با سطل آشغال دوست بشم. تازه، میتونم با یه دستمال، اشک رو پاک کنم و جاهای دیگه رو که زشته بگم.
نادر:(با صدای رسمی) میشه بیشتر توضیح بدید؟
نادر:زشته.
نادر:(با صدای رسمی) بگید. بچه ها آشنان.
نادر:(با شرم) بوق بوق بوققققق.
نادر:(با صدای رسمی) خب بسه دیگه. حقوق مورد نظرتون؟
نادر:یه بلیط سینما... یا یه کیک شکلاتی... یا یه مامان.
(مکث، سکوت)
نادر:(با لحن طنز) البته مامان که استخدام نمیشه.(مکث،سکوت) همون بلیط سینما هم خوبه.
نادر:(با صدای رسمی) سوال آخر، اگه استخدام نشدین، چی کار میکنین؟
نادر:میرم سراغ شغل دومم: معلم خیابانی. یاد میدم چطور با اسپری دوست بشن، چطور از سلیمون فرار کنن، و چطور آرزوهاشون رو قایم کنن.
(نادر با خوشحالی در مرکز صحنه دور میزند و به اطراف با اسپری آب میپاشد.)
نادر: استخدام شدم. ممنون ازت. حالا میرم دنبال شیشه ها.
(نادر رو به تماشاگران در آوانسن میایستد.)
نادر: سلیمون گفته بهش آموزش بدم. حالا منم یه رئیس کوچیکم. راستش، دلم برای اون بچه میسوزه...
(مکث، سکوت)
اما این یه قانونه.می تونم بهش بگم داداشی
(نادر دست کودک خیالی را میگیرد و به صورت درجا راه میرود.)
داداشی بریم پیک نیک.
داداشی سلیمون آدم خوبیه.از شش سالگی پیششم. از وقتی که مامانم مرد. بابامم که تو زندان، قبلنا، موقعی که من تو شکمش بودم مرد. تو شکم سلیمون نوا، تو شکم مامانم. اینطوری که خودش میگه، با بابام یه قوم و خویشی دوووورررری داره. میگه که بابات معتاد بود و همیشه بهش فحش میداد. به سلیمون نوا، به مامانم. فحشهای بدددد بدااااا. من که نمیگم، اون میگه.
میگه مامانم زن خوبی بود.رختهای مردم رو میشست و منم فرستاد مدرسه،بعد از اینکه اون مرد. سلیمون نواا، مامانم. سلیمون دلش به حال من سوخت و منو آورد پای کار. بهم میگه:
(ادای سلیمان را در میآورد)
«میخوام که مرد بشی،یه مرد خوب،خیلی خوب. پس کار کن و کار کن و کار کن و کار کن.»
(مکث، سکوت)
(دست کودک خیالی را رها میکند. رو به چراغ راهنما.)
نادر:چرا من باید کار کنم؟
(مکث، سکوت)
نادر:چراغ راهنما...، قرمز، سبز، زرد.
(نادر به لنگ پا میایستد)
نادر:منم هم مث تو. کار کار کار.
(مکث، سکوت)
نادر:(رو به تماشاگر) همه بچه دارن.دوست دارن بچههاشون راحت زندگی کنن، به آرزوهاشون برسن. منم برای خودم آرزوهایی دارم. دوست دارم، دوست دارم...
(مکث. او به کولهپشتیاش دست میزند، انگار پاسخ درون آن است.)
نادر:یادم نیست.یعنی یادم بودا ولی یادم رفته.
(رو به چراغ راهنما)
نادر:تو یادت مونده.
(تکیه به چراغ راهنما. نادر با او صحبت میکند.)
نادر:همیشه از آدمای دور و برم میترسم. نه اینکه نخوام باهاشون حرف بزنم، نه، فقط میترسم که چیزی بگم که از من ناراحت بشن یا منو پس بزنن.
(اشاره به سطل آشغال)
نادر:به سطل آشغاله نگاه کن.سلیمون میگه آدما مثل آدمسن. بار اول که باهاشون برخورد میکنی با محبت و شیرینن، بعد از گذشت مدتی تلخ میشن و نیت پلیدشون رو نشون میدن، مث دراکولا
(با ادای خونآشام)
میشن... ترسیدی؟ نترس، من نادرم.
(خندهریز)نمیدونم، فکر میکنم سلیمون درست میگه. شاید به خاطر اینه که دیگه تو رو میشناسن. مثل این دوستم.
(اشاره به بیرون صحنه)
نادر:یه دوسالیه که با هم دوستیم.
(یواشکی به چراغ راهنما)البته سلیمون نمیفهمه، چون ازش بدش میاد.
اسمش بابکه،۲۰ سالشه، مواد میفروشه.اولین باری که دیدمش همین جا بود. داشت به تو نگاه می کرد و می گفت: قرمز، سبز، زرد.
فکر کردم دیوونه هست.بهش گفتم: آهای چکار می کنی. جوابم نداد. گفتم: دیوونه ای. نگاهم کرد و خندید.
بعد از اون چند بار برام چیز،میز آورد. مثلاً کیک و آبمیوه یا بستنی، یه بار هم جوجه کباب آورد. من ازش خوشم میاد. همیشه منو داداشی صدا میکنه. قایمکی میریم پیکنیک توی پارک.
(مکث، سکوت)
اونم یه آرزو داره.دوست داشته که دکتر بشه. به همین خاطر بعضی وقتا میاد به من آمپول میزنه، ادای دکترا در میاره، ولی خب من که دوست ندارم.
(مکث، سکوت)
چه خوبه آدم یه برادر بزرگتر داشته باشه که براش چیزی بخره و بهش بگه داداشی.البته بهش آمپول نزنا. هیچکی از آمپول خوشش نمیاد، چون درد داره. آدم احساس میکنه که بهش حمله شده، چه تو بازوت بزنن چه
(به پشتش ضربه میزند)
بزنن.آآآآخخخخ،دررررد داره. وقتی فکرش میکنم،
(با درد)مور مورم میشه.توچی؟
(خنده ریز)تو که آهنی هستی.
(رو به تماشاگر)شماچی؟
(نور صحنه به رنگ قرمز درمیآید.)
نادر: ببخشید، چراغ قرمز شد. من باید برم. الان برمیگردم.
(با عجله میرود. لنگش را فراموش کرده است. برمیگردد. رو به تماشاگر خندهای مصنوعی میکند، لنگ را برمیدارد و از صحنه خارج میشود.)
(تاریکی برای تغییر صحنه)
---
صحنه دوم
(صحنه تاریک است. صدای بوق ماشینها و همهمهٔ مردم به گوش میرسد. ناگهان نور (تعقیبکننده) بر روی نادر روشن میشود. او در حال دویدن است و به پشت سرش نگاه میکند. نفسنفس میزند. لنگ و اسپری در دستش است و کیف کهنه مدرسه به شانههایش آویزان است.)
نادر: (در حال دویدن) ببخشید...
(نور، نادر را تعقیب میکند. او میدود و خودش را پشت سطل زباله پنهان میکند. صدای قدمهای سنگین یک مرد شنیده میشود. نادر خودش را جمع میکند. از جیبش یک دستمال کاغذی درمیآورد و آن را بو میکند.)
نادر: (آهسته) من که هر روز شیشهٔ ماشینش رو پاک میکنم... تازه اسپری هم...
(صدای قدمها نزدیک میشود. نادر نفسش را حبس میکند. سایه مرد از روی صحنه رد می شود. قدمها دور میشوند. نادر آهسته از پشت سطل بیرون میآید. نور مرکز دوباره روشن میشود. نور به رنگ زرد است.)
نادر: (مستقیم به تماشاگران) دیدین؟ یه دستمال فروختم... زمین خوردم... پام زخمی شد...
(زانویش را نشان میدهد و دردمندانه آن را مالش میدهد.)
مردک نفهم.ولی کسی نگفت"بچه، بلند شو..."... فقط فحش شنیدم... اگه این سطل آشغاله نبود الان تیکه بزرگه گوشم بود.
(رو به سطل آشغال. دماغش را میگیرد)
ممنون سطل آشغال.بو میدی ولی کمکم کردی.بعضی آدها هم بو میدن. نه بوی کثافت. بوی یه چیزی که انگار معلوم میکنه چی هستند. حالا هم ... گرممه.
(اسپری به خود میزند)
آخی،خنک شدم.
(به اسپری)
تو چقدر خوبی.
(دوباره به خود اسپری میزند)
ممنون که خنکم کردی.کاشکی دوستم بودی.
(اسپری به خود میزند)
خنگول،تنها دوستی که چند ساله بهاته همین اسپریه.
(رو به اسپری)سلام اسپری، خسته نباشی. چه خوب تو و بابک تنها دوستای من هستید. حالا که دوستیم می خوام یه رازی رو بهت بگم
(در گوشی به اسپری حرف میزند)
به بابک قول دادم که از پول فروش دستمال ها بلیط سینما بگیرم... پس باید برم... باید همهٔ دستمالا رو بفروشم...
(مکث، سکوت. رو از اسپری برمیگرداند. نگاه به جلو.)
نادر:(با اضطراب) سلیمونم اگه بفهمه من واسه سینما دستمال میفروشم، پوستم رو میکَنه...
(او به طور غریزی بازویش را میمالد، جایی که معمولاً کتک میخورد.)
ولی بابک قول داده بهم کمک کنه...میگه اونجا توی سینما، آدم میتونه آرزوهاش رو ببینه.
(مکث، سکوت. اشک میریزد)
من که گمشون کردم...
(نادر دست به شکم خود میکشد، رو به تماشاگر.)
نادر: (اشکهایش را پاک میکند با صدای بغض کرده) گشنم شد. الان میرم بر میگردم.
(از یک سمت صحنه خارج میشود. از سمت دیگر وارد میشود. کیک و آبمیوهای، پشت خود قائم کرده است.)
نادر: (رو به تماشاگر. کیک و آبمیوه از پشت خود درمیآورد) دینگ دینگ. میخورید. نه. سیرین ... فکر میکنید که ؟! ... نه بابا فکر نکنم. هنوز اینقدر بد نشدم که دزدی کنم. من نادرم
(خنده ریز).
مامانم همیشه میگفت:مال مردم رو نخور تا مردم مالت رو نخورن.
بهم دادن.سوپری بغلی،بهم میده. مرد خوبیه.
(نزدیک تماشاگران میشود، محرمانه)
یه روز دیدم همون سوپریه، یه بچهٔ گلفروش رو که یه گلدون که دم مغازه بود رو شکست، از مغازه ش پرت کرد بیرون. اون موقع بود که فهمیدم محبتش قرمزه.
(رو به چراغ راهنما)
مث تو.سرد و آهنی.
(رو به تماشاگر، محرمانه)
اون یه شرط داره.باید بیسروصدا باشی.باید اون شکلی باشی که اون، دوست داره. تا بهتون کیک و آبمیوه بده.
(صدای داد و بیداد خفیف و نامفهوم از بیرون صحنه شنیده میشود.)
نادر: من برم. ول کن نی.
(نادر از صحنه خارج میشود.)
(تاریکی برای تغییر صحنه)
---
صحنه سوم
(صحنه: همان خیابان. نور صحنه زرد است. نادر وارد میشود. این بار لنگ را پر از دستمال کاغذی و آبنبات کرده و به صورت گرهزده در دست دارد. نفسنفس میزند و به پشت سرش نگاه میکند. لباسش خاکآلود است و یک پایش را کمی میلنگد.)
نادر: (با نفسهای بریده) اوف... ردش کردم... همون مرده بود، ولی کن نی. میخواست بگیرتم بده به پلیس... مگه من چی کار کردم؟!
(مستقیم به تماشاگران نگاه میکند)
گفتم:"آقا یه دستمال بخر،برررو حالشششو ببر!"... اونم گفت: "برو گمشو، بی صاحب !"... منم گفتم: "خودتی ! ... بعدش فرار و تعقیب بازی درآورد...
(مینشیند و یک آبنبات از جیبش درمیآورد و با ولع آن را باز میکند. اسپری شیشهشور را مثل میکروفن در دست گرفته. پشتش سطل آشغال است. کیف مدرسهاش را مثل تخته سیاه جلویش گذاشته. چند دستمال کاغذی را مثل دانشآموزان خیالی روی زمین چیده.)
نادر: (با صدای معلموار) بچههااااا! ساکت باشین! امروز درس مهمی داریم. درس زندگی. فصل اول: «چطور با اسپری دوست بشیم؟»
(اسپری را بالا میگیرد)
نادر:بچهها این اسپریه. نه فقط برای شیشه، برای دل آدم هم خوبه. اگه ناراحتی، اسپری بزن. اگه خوشحالی، اسپری بزن. اگه سلیمون دنبالت کرد، اسپری بزن !
(میخندد. به یکی از دستمالها اشاره میکند)
نادر:تو! بگو ببینم، فرق بین اسپری و آدم بزرگ چیه؟... نه، غلط گفتی! اسپری همیشه خنک میکنه، آدم بزرگا همیشه داغ میکنن!
(به کیف مدرسهاش اشاره میکند)
نادر:حالا درس دوم: «اقتصاد خیابانی». بچهها، اگه پنج تا دستمال بفروشی، میتونی یه آبنبات بخری. اگه ده تا بفروشی، میتونی یه کیک بخری. اگه هیچکدوم رو نفروشی... میتونی یه کتک بخری! رایگان! با ضمانت سلیمون!
(ادای سلیمون را درمیآورد)
نادر:«کم بفروش، زیاد بخور، ولی اگه کم بیاری، زیاد میزنم!»... قانونشه دیگه.
(به یکی از دستمالها نگاه میکند)
نادر:تو چرا خوابی؟ بیدار شو! ...کلاس خوابه، ولی خیابون بیداره! امروز درس سوم داریم: «چطور با چراغ راهنما دوست بشیم؟»
(رو به چراغ راهنما)
نادر:چراغ عزیز، تو همیشه قرمزی. چرا؟ چون از ما خوشت نمیاد؟ می خوای چراغ هاتو پاک کنیم تا قرمز نشی ، ما شیشههات رو پاک میکنیم؟ چون ما بچهایم؟... نه، تو فقط قانون رو اجرا میکنی. مثل سلیمون. ولی تو حداقل نمیزنی!
(مکث، سکوت. سپس با انرژی)
نادر:بچههااااا! زنگ تفریح! هر کی یه اسپری بزنه و یه آبنبات بخوره!
(از جیبش آبنبات درمیآورد، به یکی از دستمالها میدهد)
نادر:تو شاگرد اول شدی. چون هیچوقت حرف نزدی، فقط گوش کردی. مثل من، وقتی مامانم حرف میزد.
(مکث، بغض، اما سریع برمیگردد به حالت طنز)
نادر:حالا بچهها، تمرین خونه: برید یه شیشه پیدا کنین، پاکش کنین، و بهش بگین: «تو هم مثل منی، شفاف ولی تنها.»
(صدای پارس سگی از بیرون صحنه بلند میشود. نادر از جا میپرد و با هول و هراس سعی میکند دستمالها را جمع کند و در کیفش بگذارد ولی نمیتواند. خود را به کناری پرت میکند. انگار سگ رو به رویش هست. صدای سگ مداوم و بلند است. نادر از ترس کیف و دستمالها را به سمت گوشهای از مرکز صحنه میاندازد و با ترس، زانوی غم بغل میکند و آرام گریه میکند.)
نادر: مامان...
(مکث، سکوت. صدای بوق ماشین از دور. نادر میلرزد. با احتیاط به سمت منبع صدای بوق ماشین نگاه میکند. سریع اشکهایش را با آستین پاک میکند و سریع دستمالها را جمع میکند و توی کیف میاندازد.)
نادر:بچهها، کلاس تعطیل شد. هر کی یه گوشه قایم شه.
(مکث، نگاه به تماشاگران)
نادر:پلیس بود. بوق زد سگه رفت. فکر کردم سلیمونه. خدا کنم سلیمون به این زودی نیاد. دستمال هام نفروختم.
(نگاهی به بستهی دستمالها میاندازد)
حالا این همه دستمال مونده که بفروشم...بابک میگه باید بفروشمش تا بتونم برم سینما... آخه سینما چیه؟ من که فقط شیشهٔ سینما رو از بیرون پاک کردم... شما هم رفتید سینما؟
کاشکی کسی بود که دستمال هام رو می خرید.
(رو به اطراف)آقا دستمال می خواهید؟، خانم شما چی؟
(رو به چراغ راهنما)تو چی؟می خوای. می تونی شیشه های چراغ هات رو باهاش پاک کنی، تا بهتر ببینی. شاید بتونی رنگ هاتو عوض کنی. قرمز، زرد...
(مکث، سکوت. اشک میریزد)
حتی اجازشو ندارم باهاش اشک هام رو پاک کنم.
(به آستینش نگاه میکند. میخندد.)
ولی با استینم که می توانم.(با آبنبات در دهان) سلیمون میگه آدمای که سینما رفتن، آدمای خوبین... ولی بابک میگه همشون احمقن! من که نمیدونم... فقط میدونم توی فیلما آدما همیشه آرزوهاشون به حقیقت میرسه...
(مکث، سکوت)
یه بار توی یه فیلم یه بچه رو دیدم که پدرش قهرمان بود...منم رفتم به سلیمون گفتم:"عمو، تو میتونی قهرمان بشی؟"... اونم با اون سیبیل زردش خندید و گفت: "نادر، توی این دنیا فقط دو تا قهرمان داریم: پول و مرگ!"... منم گفتم: "من که پول ندارم، پس میشم مرگ!"
(مکث، سکوت)
...اونم انقدر زد تو سرم که دیگه نگم...
(به پشت سرش دست میبرد و جای ضربه را با چهرهای درهم فشار میدهد.)
هنوز هم جای ضربههاش رو توی خواب احساس میکنم...
(از کیفش با احتیاط یک عکس پاره و کهنه درمیآورد. او عکس را با نوک انگشتانش به آرامی لمس میکند. رو به تماشاگران میگیرد.)
نادر: اینو دیدین؟ این مامانمه... فقط همین عکسو ازش دارم... بابک میگه اگه بهش بدم، برام قاب طلا میگیره... ولی من نمیدم... دفعهٔ پیش که بهش یک عکس دیگه دادم. رفت و دیگه برنگشت... سه روز گشتم تا پیداش کردم... رفته بود زندان... بهم گفت: "داداشی، میخواستم برات شکلات بخرم!"... منم باورم شد!... آخه آدم چطور به کسی دروغ بگه که همیشه بهش راست میگه؟... شما میتونین؟ ولی من دوست دارم قهرمان بشم؟ بنظر شما من میتونم؟ خودم فکر میکنم بتونم.
(صدای بوق ممتد و خشمگین یک ماشین از دور به گوش میرسد. نادر سریع بلند میشود. به شدت میلرزد. رنگ از رخساره میپرد. به تماشاگران نگاه میکند. تمام شوخی و بازیگوشی از چهرهاش محو شده است.)
نادر: (آهسته و وحشتزده) باید برم... سلیمون اومد ... اگه دیر کنم، میدونین چی میشه؟
(با خندهای تلخ و شکسته)
فردا میبینیمتون یا شاید هم نه...شاید منو تو یه ماشین دیگه دیدین. یا شاید هم هیچجا. کی حواسش به ما هست؟!... شاید منم برم یه جای بهتر... جایی که مثلاً توش یه عالمه آبنبات رایگان باشه... یا شیشهها خودبهخود تمیز بشن... قول میدم اونجا رو هم براتون تمیز نگه دارم... خداحافظ.
(نادر در حالی که عکس مادرش را محکم در مشتش فشار میدهد، و با دست دیگرش ناخودآگاه کیف مدرسهاش را چنان محکم میگیرد که انگار نجاتبخش است، با عجله از صحنه خارج میشود. در حین خروج، اسپری از دستش میافتد. صحنه تاریک میشود. صدای بوق یک کامیون به شدت بلند میشود و ناگهان با صدای ترمز و برخوردی مهیب قطع میشود. سکوت کامل و مرگبار.)
(پس از مکثی طولانی، نور آبی و سرد بر روی سطل آشغال یا گوشهای خالی از صحنه روشن میشود. صدای بابک، گرفته و پر از اندوه، پخش میشود.)
صدای بابک: نادر... داداشی...
(مکث، سکوت)
وقتی میبینمش،یا صداش رو میشنوم،عصبی میشم. میرم توی خودم. از بلایی که سرش آورده بودن... و میارن... عصبی میشم.
منم یه زمانی پیش سلیمون بودم.از ده سالگی.از وقتی که از شهرستان اومده بودیم، یه آدم نامرد منو دزدید و فروخت بهش. سلیمون... حسابوکتابش رو میکرد. بهمون یاد داده بود چطور گدایی کنیم، چطور دزدی کنیم، چطور مردم رو سرکیسه کنیم. بهمون میگفت: «شما سرمایههای منین.» ولی اگه سود نمیدادیم، یا کم میآوردیم، با چشمان خودم دیدم که چطور بچهها رو میزد... طوری که تا یه هفته راه نمیتونستن برن. من از دستش در رفتم. آواره این شهر شدم. حالا مواد میفروشم. خودم شدم یه جور سلیمون... فقط شکلش فرق داره.
نادر رو دوست دارم.چون هنوز معصومیت تو چشاشه.هنوز اسپری شیشهشور براش دوسته، نه سرنگ. میخواستم ببرمش سینما. یه لحظه هم که شده آرزوهاش رو ببینه. حالا... حالا دیگه نیست. می
دونم گردن کیه. گردن سلیمونه. چرا اجازه میدن، نفس بکشه و آزاد برگرده. گردن منم هست.
(مکث و سکوت)
نادر،داداشی...ببخش.
(نور به آرامی محو میشود. صحنه در تاریکی مطلق فرو میرود.)
صدای نادر: (از دور، مانند پژواکی از گذشته، کودکانه و بیخطر) بابک، بابک، کجایی، داری آمپول میزنی؟
(سکوت. پایان.)