ویرگول
ورودثبت نام
میم.کاف
میم.کافدلنوشته‌های ذهن آشفته‌ی من، تقدیم تو باد...
میم.کاف
میم.کاف
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

در کوچه پس کوچه‌هایِ ذهن من

خود را در میان سکوت شهری خاموش می‌بینم...
هیچ است و هیچ...
باد می‌وزد، سرد، بی‌هدف، بی‌روح...
افکاری خطور می‌کنند، بی‌وقفه و بی‌صدا،
پراکنده، چون برگ‌هایی
در پیچ‌و‌خم خیابان می‌چرخند.

خانه‌ها خاموش‌اند،
دیوارها، سال‌هاست با لایه‌ای از فراموشی پوشیده،
پنجره‌هایی شکسته، درهایی نیمه‌باز،
خیابان‌هایی خلوت،
که گویی سال‌هاست
هیچ نفسی در آن‌ها دمیده نشده...

کجایند مردم این شهر؟
با خود درون سکوت‌شان فرو رفته‌اند؟ شاید...
شاید اینجا، شهر مردگان باشد؟


نه صدایی،
جز خش‌خش باد...
جز سایه‌هایی که
در نور کم‌رنگ چراغ‌های خیابان کش آمده‌اند—
سایه‌هایی که فقط جسم ندارند،
اما انگار از یادها، ترس‌ها و ناتمام‌ها ساخته شده‌اند...
هر کدام‌شان، روزی شاید کسی بوده...
شاید من.

هر کسی در گوشه‌ای خزیده...
با دستانی لرزان
در اتاقی کوچک، غرق در کار،
بی‌خبر از شهری که پشت دیوار می‌لرزد...
انگار مهر و امید،
در جیب‌های کهنه‌شان جا گذاشته شده...

اما ناگهان،
حسی غریب زیر پوستم می‌دود،
انگار کسی مرا می‌بیند، پیش از آن‌که دیده شود...

از میان پنجره‌ی شکسته خانه‌ای تاریک،
به من خیره شده، و بی‌صدا نامم را زمزمه می‌کند.

سایه‌های بی‌روح را کنار می‌زنم،
که همچون تارعنکبوتی از سکوت و غفلت،
بر راهم افتاده‌اند.
گام‌هایم را استوارتر برمی‌دارم،
به سوی آن نگاه ...

چشمانش خیره به من است—
اما نه، این نگاه را می‌شناسم...
خدایِ من، چه می‌بینم؟!


این منم؟!
با نگاهی فرسوده،
از پشت پنجره‌ای در تاریکی و وحشت،
و روحی پیر و خسته از جهان،
به گام‌های من چشم دوخته است.

اگر این منم...
پس چه کسی قدم برمی‌دارد؟
و اگر هنوز صدایی هست... از کجاست؟
شاید باید چراغی بیفروزم—نه برای شهر، که برای خودم.

کلیدی زنگ‌زده،
بر درِ شکسته‌ی خانه آویخته‌ است...
در سکوت مطلق و تاریکی،
آرام می‌گوید:
«وارد شو...»

در این شهر غریب چه می‌کنم؟
شاید این شهر آیینه‌ای است، بازتابی از من...
و شاید...
تنها صدایی که مانده،
سکوت خود من است.

شهرسکوت
۱۰
۴
میم.کاف
میم.کاف
دلنوشته‌های ذهن آشفته‌ی من، تقدیم تو باد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید