ویرگول
ورودثبت نام
میم.کاف
میم.کافدلنوشته‌های ذهن آشفته‌ی من، تقدیم تو باد...
میم.کاف
میم.کاف
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

چراغی در میان سایه‌های این شهر

بر بلندای تپه‌ای ایستاده‌ام...
خارج از شهر،
در خلوتی،
بی‌صدای هیاهو،
زیر نور ملایمِ ماه،
و سکوتِ مطلق؛
با افکاری متلاطم
چون موج‌هایی طوفان‌زده
به شهر می‌نگرم...
که سایه‌ها چون هیولاهایی گرسنه،
جانش را می‌بلعند؛
در پیچ‌وخم خیابان‌های تاریکش،
نورِ امیدی را می‌جویند،
نوری که هر دم در پس پرده‌ای از تاریکی
محو می‌شود.

باد سرد و بی‌رحم،
در کوچه‌های فراموش‌شده وزیدن گرفته،
چون دستی ناشناخته،
پنجره‌های متروک را به رقص وا می‌دارد...

گلی را می‌بینم،
سرشار از لطافت،
که در سکوتِ تنهایی،
امید را فریاد می‌زند.

اما اندکی آن‌سوتر...
سایه‌ها در جنگی بی‌امان،
برای تصاحب آن روزنه امید،
در بلعیدن آخرین رایحه‌های مهر و محبت،
یکدیگر را می‌درند.

در میان کوچه‌های خلوت و فرسوده،
روشنایی لرزان،
زیر هیاهوی سیاهِ سایه‌ها،
لگدمال می‌شود...

ظلمت همه‌جا را فرا گرفته،
اما چراغی هست؛
کم‌نور، اما استوار،
چراغی که همچنان،
چون فانوسی در شب‌های بی‌پایان،
امید را در دل خویش نگاه داشته است.

در عمق این شهر خسته و بی‌روح،
که پلیدی‌ها از خوبی‌ها پیشی گرفته‌اند،
و روزها در هذیان‌های بی‌صدا فرو می‌روند،
در گوشه‌ای دنج،
دو تن نشسته‌اند؛
زیر نور کم‌فروغی،
که در برابر وزش باد ناامیدی می‌لرزد،
چشمان‌شان عاشقانه در هم گره خورده،
بی‌صدا مهر را در سکوتی پر از شور زمزمه می‌کنند...
و در دستان یکدیگر،
امیدی نیمه‌جان را به آرامی نگاه می‌دارند.

در خانه‌ای دورافتاده،
شمعی کم‌سو، روشن است،
و پیرمردی آرام، زیر لب دعا می‌خواند؛

شاید هنوز کسی به فردا ایمان دارد،
و تو چه می‌دانی...
شاید هنوز نوری در تاریکی کوچه‌های این شهر،
خاموش نشده باشد؛
نوری که در میان سایه‌ها سرک می‌کشد،
و در تلاشی بی‌وقفه برای ماندن و تابیدن است.

اما آیا کسی هست که این نور لرزان را،
در تاریکی این شهر بیابد؛
و او را در آغوش کشد ؟

آیا کسی هست که از میان سکوتِ سنگین،
و هیاهوی بی‌معنایِ جهان،
بیدار شود؟

شهر
۱۴
۰
میم.کاف
میم.کاف
دلنوشته‌های ذهن آشفته‌ی من، تقدیم تو باد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید