مدتها بود که درگیر امتحانات بودم و وقت آنچنان زیادی نداشتم که بخوام سریال ببینم. اصلاً علاقهی زیادی به سریالهایی که قسمتهای زیاد دارند نداشتم و بیشتر به مینیسریالها علاقه داشتم. در همین حین که داشتم توی سایت دانلود فیلم میچرخیدم، چشمم به سریالی با ۱۰ قسمت(هرکدومش هم 1 ساعت) خورد. پوستر جذابش که خبر از اکشن بودن و تم ساموراییطورش میداد، توجه من رو جلب کرد. همینطور که شگفتزده نگاه میکردم، تصمیم گرفتم سه قسمت اولش رو دانلود کنم.
فردا، در حال گفتوگو بودم که پرسیدم: (مینیسریال چی تو لیست داریم؟) با اطمینان کامل گفت:( Shōgun رو که دیدی؟؟!) چون شب قبل سه قسمت اولش رو دانلود کرده بودم و از پیشنهادش هم خیلی مطمئن بود، بلافاصله تمام قسمتها رو دانلود کردم. حالا هم بعد از دیدنش تصمیم گرفتم متنی بنویسم و باید بگم که این نقد، کاملاً دلی و از سمت خود من هست. میخوام براتون بگم که چی دیدم و چه احساسی داشتم...

در قسمتهای اولی، کادربندی صحنهها کمی تو اعصاب بود. شاید به خاطر تغییرات زیاد بین نماهای کلوزآپ و واید بود. نمیدونم چرا؟! ولی به مرور زمان بهش عادت کردم. چشمم به کادربندی خاص کارگردان عادت کرد و حالا دیگه از هر صحنه ای نهایت استفاده رو میبردم. خصوصاً وقتی طبیعت بکر و حیرتانگیز لوکیشن رو نشون میداد. حس میکردم خودم در اون مکانها هستم، توی حوضچههای آب گرم شنا میکنم، نفسهای عمیقی میکشم و خنکی نسیم رو روی پوستم حس میکنم. یکی از قشنگترین کادرها که به یاد دارم، صحنه پایانی سریال بود. این صحنه به قدری زیبا و پر از مفهوم بود که تا آخرین لحظه نمیتونستم چشم ازش بردارم...
تم رنگی سریال به طور کلی تیره و دارک بود. رنگهای خنثی در سریال استفاده شده بود که به شما اطمینان میدم که چشمهاتون خسته نمیشه... البته اگر خوابتون نبره! رنگهای جیغ و پررنگ در کار نبود و رنگهای پایه خاکستری بیشتر در تمام صحنهها دیده میشد. این موضوع کاملاً با داستان مرتبط بود و هیچ تضادی با اون ایجاد نمیکرد. و اجازه میداد که در جهت جریان سریال بمونیم و ازش خارج نشیم.
اما چیزی که واقعاً این سریال رو برای من خاص کرد، موسیقی بود. ترکیبهای بینظیر ملودیها که در کنار کادربندیها و رنگهای خاص به کار رفته بود، باعث میشد که مو به تنم سیخ بشه! این ملودیها نه تنها بر هیجان سریال افزوده بودند، بلکه احساسات عمیقتری رو در من به وجود میآوردند...

شخصیتهای سریال به خوبی طراحی شدهاند. به راحتی میتونید فهمید که باید از کی متنفر بشید و از کی خوشتون بیاد. یعنی توی فکرتون تیم کشی میکنید اما بگم که به همین راحتی ها هم نیست... این که سریال شخصیتها رو به گونهای معرفی میکنه که شما ابتدا ممکنه از یک نفر متنفر بشید، ولی بعد با کمال میل میخواهید که زنده بمونه... که واقعاً جذابه. شخصیت توروناگا، که اصلیترین شخصیت سریال به حساب میاد، به خوبی به تصویر کشیده شده. هوش و زکاوتش فوقالعاده است و در عین حال آسیبپذیر بودنش قابل درک هست. طراحی لباسها و تزئینات هم به شکلی دقیق و حرفهای انجام شده بود. تنها نکته و باگی که برام کمی عجیب بود، شخصیت سامورایی درگیر بیماری جذام بود. و مشکل اینجا بود که ما خیلی ازش چیزی نمیدونستیم و خیلی هم دستاوردی برای داستان ما نداشت! به نظرم میشد بیشتر بهش پرداخته بشه و نقش پررنگتری داشته باشه.

یکی از جذابترین جنبههای سریال، این بود که در کنار داستان اصلی، ما بهطور ناخواسته با فرهنگ، عقاید و دیدگاههای ژاپن آن زمان آشنا میشدیم. براساس جستجوهایی که انجام دادم، این بخشها کاملاً درست و واقعی بودند. سریال این فرهنگ را با زیبایی بصری به ما نشان میداد، اما چیزی که از دل آن بیرون میآمد، واقعیت تلخی بود که مدام حس نفرت و اعصابخردی ایجاد میکرد.
برای مثال، آیین سپّوکو را در نظر بگیرید؛ این سنت وحشتناک آنقدر در سریال تکرار میشد که انگار میخواست برای ما عادی جلوه کند. اما حتی حالا که سریال تمام شده، هنوز برای من جای سوال و تعجب است که چطور چنین رسمی میتوانسته بخشی از فرهنگ باشد. با این حال، باید اعتراف کنم که سریال توانست این شناخت و آگاهی را به شکلی عمیق و تاثیرگذار به ما منتقل کند، بدون آنکه حس مصنوعی یا تحمیلشدهای ایجاد کند.

یکی از بزرگترین امتیازهایی که میتوانم به این سریال بدهم، چیزی است که من آن را «معجون مکالمات» مینامم. نویسنده با مهارت خارقالعادهای، مکالماتی را در داستان جای داده که نهتنها شخصیتپردازیهای قوی را تکمیل میکند، بلکه کشش داستان را به اوج میرساند. گفتوگوهایی که فقط بخشی از روایت نیستند، بلکه شاهکارهایی مستقلاند و میشود از تکتک آنها درس گرفت.
این مکالمات نهتنها باعث میشوند روند داستان با ریتمی طبیعی و جذاب پیش برود، بلکه بهنوعی آموزنده هم هستند؛ حداقل برای من اینطور بود! حس میکنم نویسنده با ظرافت و دقت، حرفهایی را در دل این دیالوگها گنجانده که در لایههای مختلف داستان جا باز میکنند و تأثیر ماندگاری روی بیننده میگذارند. این بخش از سریال برای من یک تجربهی یادگیری و لذت همزمان بود.

سریال از همان لحظهی اول مثل یک سیلی غافلگیرکننده به صورت آدم میخورد. موسیقی جذاب، شخصیتپردازیهای حسابشده، کادرها و تمهایی که انگار از دل یک کابوس شیرین بیرون آمدهاند، و صحنههایی که نفس را در سینه حبس میکنند. همهی اینها دست به دست هم میدادند تا شما را با هیجان و کششی غیرقابلانکار به جلو ببرند. البته که گاهی اوقات حس میکردید سریال کمی خوابآور است؛ ولی خیالتان راحت، این فقط پیشدرآمدی بود برای همان سیلی محکمی که قرار بود بعداً بخورید. برای من، تجربهی تماشای سریال شبیه راه رفتن روی طناب باریکی بود که هر لحظه ممکن بود سقوط کنم، ولی همین هیجان دیوانهکننده، لذتبخش بود.
در طول سریال با نکاتی برخورد میکنیم که حس خوبی ارائه نمیکند. از همان لحظهای که مدل موهای عجیبی مثل آن کشیش مسیحی وارد قاب میشدند، تمام اعصاب و روانتان را به بازی میگرفتند! یک جورهایی مثل صدای ناخن روی تختهسیاه بود؛ تو اعصاب و بیرحم.
سریال، لایههای عمیقی از معنا و استعاره داشت. برای من، یکی از این لحظات همان صحنهای بود که توروناگا، شاهینش را در آسمان رها کرد. آن لحظه دقیقا بیانگر حال توروناگا بود؛ انگار پرواز او در اوج، نمایشی از آزادی و قدرت روح بود. اگر کسی اهل فکر و عرفان باشد، این صحنهها را با جان و دل میفهمد.

حالا بیایید دربارهی پایان سریال حرف بزنیم؛ همان پایانبندی که مثل رکب بزرگ سازندگان به ما تحمیل شد. تریلرها نوید صحنههای حماسی و شگفتانگیزی را میدادند که تا آخرین لحظه خبری ازشان نبود. حتی من هم از شدت انتظاراتی که ساخته بودم، شاکی شدم. ولی بیانصافی است اگر بگویم پایانبندی بدی داشت. از یک سو، شما را حسابی عصبانی میکرد، ولی از سوی دیگر، این پایان هوشمندانه و زیرکانه بود؛ درست مثل یک مهرهی شطرنج که غیرمنتظره حرکت میکند و شما را مات میکند.
در کل، سریال تجربهای بود که باید با چنگ و دندان به قسمت آخرش میرسیدید. شما را خسته میکرد، گاهی روی اعصابتان راه میرفت، اما در نهایت، مثل یک ماجراجویی پرچالش، ارزشش را داشت. اگر مثل من هستید و سریال را تجربه کردهاید، احتمالا حالا درک میکنید که چرا میگویم این سریال مثل یک جادهی پر از پیچ و خم بود که هر لحظهاش پر از غافلگیری و احساسات متناقض بود.
